یادمه یه روزی همه ی دخترهای شهرمون آرزوشون بود جای من باشن...
یه دختر خوشگل و درس خون و با ضریب هوشی بالا بودم...
که با بهترین پسر شهرمون که همه ی دخترا عاشقش بودن دوست بودم و اون بهم قول ازدواج داده بود و خاستگاریم هم اومد...
یادمه بهم میگفت من اصلا اهل سربازی رفتن و کار کردن نیستم ولی واسه اینکه با تو ازدواج کنم میخوام برم سربازی و شاغل باشم...
ولی متاسفانه من تو رابطه یه سری اشتباهات رو انجام دادم و عشقم منو ول کرد و رفت...
همش هم تقصیر خودم بود🥲
وقتی که رفت واقعا دچار تروما شدم...
به حدی ناراحت و غمگین شدم که احساس می کردم تک تک استخونای بدنم شکسته...
بعد از اینکه اون رفت دیگه هیچوقت نیستم اون آدم سابق باشم...
دیگه نتونستم مثله گذشته درس بخونم و کنکور قبول شم...
دیگه هیچوقت نتونستم وارد رابطه با پسری بشم...
دیگه هیچوقت نتونستم تو زندگیم پیشرفت کنم...
الان من ۲۸ سالمه و هیچ کاری تو زندگیم انجام ندادم...
تمام سال های جونیمو به بطالت گذروندم...
نه دانشگاهی رفتم
نه شغلی دارم
نه دوست پسری
نه ازدواجی
هیچی...🥲
من واقعا یه بازنده ام