تو تاپیک قبلیم گفتم که تو حساب کتاب عروسی پنجاه ملیون بیشتر حساب کردن که نصفشو گفتن کمک ما به شما بقیشو بیار بده و هر سری تو جمع هی میگفتن رفتیم تالار فهمیدیم دروغ میگن
دعوتشون کردیم که بابام عیدی اوردنی بیان خونمون که بعدش حساب کتابم کنیم که خواهرشوهر گفت نمیاد ولی بجاش گفت شما بیایید ما هم بخاطر اینکه حساب کنیم رفتیم وای از اولش داشت تیکه مینداخت منم هیچی نگفتم تا موقع حساب کتاب بشه ،بعدشام شوهرم میکفت میخوام حساب کتاب عروسی کنم که هم خواهرش هم برادرش میگفتن نمیخوادو حالا ول کن ،بلاخره نشستن و حساب کتاب شد داداشش که همینجوری هنگ کرده بود انتظار نداشت ما رفته باشیم تالار ،ابجیه اولش گفت ینی میگی ما دزدیم جوابشو داد سکوت کرد اخر پرید به من که اره برداشتن بردنت تالار یبار گفت میخوان بین مارو خراب کنن گفتم یبار گفت میخوان بگن خواهر برادرت کمکت نکردن بزار بگن کمک نکردن گفتم چرا هی تیکه میندازی و خلاصه دستوپاشکسته جوابشو دادم ولی الان دو روز میگذره ولی همچنان عصابم خورده