بچها من سی و چند سالمه،متاهلم ، از نظر شغلی و تحصیلی میشه گفت موفق بودم،
پدرم تو مسایل مذهبی دیکتاتور هستن، مادرمم کلا دیکتاتورن،
جفتشون فکر میکنن اینا هر کاری بکنن درست هست بقیه اشتباه میکنن، با اینکه از همه دوروبری ها موفق ترم ولی همیشه مادرم دخترای فامیل رو قبول داره و یه چیزی پیدا میکنه که تو جمع من رو کوچیک کنه، انقدر دیکتاتور هستن که سالها پیش منو مجبور بع ازدواج سنتی با یکی از اقوام کردن که نه از نظر سنی بهم میخوردیم نه شغلی و نه چهره، که اون رابطه به جدایی تو عقد ختم شد و بعد اون هم دایم سرزنش میکردن، به حدی که ادم میخاست سر به کوه بذارع و فرار کنه دایم مادرم مجبورم میکرد با کسی که خیلی خیلی خیلی سزحش پایینتره ازدواج کنم و من واقعا تو فشار روحی روانی بودم طوری که الانم کابوسم خواستگاری های این مدلیه، خداروشکر یه مورد خوب سر راهم قرار گرفت و ازون زندگی زدم بیرون، ولی کنترل گری ها ادامه داره، طعنه زدن ها ادامع داره،از ذوق زدن ها ادامه داره، به چشم نیومدن ها ادامع داره، از اوایل امسال ارتباط رو کم کردم که مامانم برا اینکه منو ذلت بده نشست به مادرشوهرم هر چی اسرار داشتیم تعریف کرد و مادر شوهرم هم لطف رو در حقم تکمیل کرد و قشنگ رفتارش عوض شد،من ازون موقع کینه م بیشتر شده نسبت به خانواده م، به حدی متنفرم که بمیرن گریه نمیکنم، ارتباطم خیلی خیلی کمتر شده ولی گاها دلم محبت ناب خانواده میخاد واقعا کم میارم، اینم بگم تبعیض هم بین بچها میذارن، در کل دردم یکی دو تا نیست، چون بچه بزگه رو دوست دارن منو دایم مقابلش تحقیر میکنن،
چیکار کنم این حس نیاز ب محبت رو کمتر کنم؟!