اره مچکر
اخه خیلی خوابم عجیب بود. من رفته بودم کتابخونه بعد دیدم که یکی زنگ زده خبر فوت رو داده، من گریه و اینام نگرفت تازه گفتم باید این مبحث رو تموم کنم بعد برم خونه. بعد وایسادم شب همون ساعت همیشگی رفتم خونه. داداشم از یه شهر دیگه اومده بود خونمون خاله هامم بودن. دیدم هیچ کی گریه نمیکنه همه ناراحت بودنا اما گریه نه و داشتن کنار میومدن با خودشون. بعد دیدم میگفتن یکی از خاله هام خیلی گریه کرده بوده و رفته و گفته شماها اصلا مامانو دوست نداشتین. دیدم به جای حلوا شیرینی خامه ای جشن خریده بودن. دیدم خاله مجردم که با مامانجونم زندگی میکنه شب زنگ زده بوده که من تنها اینجا میترسم و یکیتون بیاد پیشم و اینا. مامانم داش بش میگف من چیکار کنم کمتر فکر کن کمتر خیالبافی کن تا نترسی و اینا.
نمیدونم چرا این پارادوکسا رو دیدم توی خوابم درحالی که ما همه خیلی مامانجونمو دوس داریم و من ازون ادماییم ک اشکم دم مشکمه و حتی مامان دوست بابام ک مرده بود با این که ندیده بودمش تاحالا کلی گریه کردم🚶🏻♀️😐