ماجرای من خودش یه کتابه ولی همین قدر بهت بگم یه مدت از بس بیمارستان بستری میشدم همه خانوادم نگران شده بودن یه بار حالم خیلی خراب شده بود تنها بودم تو خونه فقط تونستم زنگ بزنم اورژانس و ....از اونجا من اعزام کردن مرکز استان میگفتن بیماری این خانم جدیه!!! یه دکتر اونجا بود که خداخیرش بده بعد از کلی ازمایش و سونوگرافی بهم گفت خانم شما سن و سالی ندارید مشکلی هم ندارید فقط استرس به این روز انداخته شما رو ...از همین لحظه عامل استرس رو از زندگیت حذف کن به خدا قسم از وقتی با خانواده شوهرم رابطم رو قطع کردم خییییلی بهتر شدم خدا رو شکر ..البته هنوز هم فتنه های اونا ادامه داره و من گاهی دچار استرس میشم ولی دیگه یاد گرفتم بی اهمیت باشم و نبینمشون ..شما عزیزم ببین مشکل زندگیت کجاست ؟ببین علت دلهره و نگرانیت چیه؟ریشه این استرس لعنتی رو بِکن...