2733
2734

شما چیکار میکنید؟؟ خواهش میکنم مشاوره بدین....


چند روز پیش شوهرم با چندتا از همکارهای خانم و آقا ، باهم رفتن گردش و ناهار خوردن و تفریح کردن...


اولش به من گفت فقط باهمکارهای آقا میخوام برم ناهار 

بعد یواش یواش گفت خانمها هم هستند 

بعد چند کیلو جوجه کباب خام گرفته بود که برن ناهار درست کنند تو پارک جنگلی ، بدون اینکه قبلش از من نظر بپرسه....


من بعد از دو روز رفتم یواشکی گوشیشو دیدم ....

چندتا فیلم و عکس تو گوشیش بود که رفتن پارک جنگلی و خانمها همه بی حجاب بودن با بلوز و شلوار. 

و ضبط ماشینو روشن کردن همه با هم میرقصن ....

 موقع ناهار خوردن هم همه خیلی راحت چسبیده به هم بودن مثل زن و شوهرها...


حالا دارم از ناراحتی منفجر میشم ....

نمیدونم چجوری بهش بگم که این چه کاری بود کردی ؟

اصلا برای چی رفتی ؟

برای چی رقصیدین؟

نمیخوام بفهمه من گوشیشو دیدم ولی نمیدونم چجوری بگم....

تورو خدا راهنمایی کنید هرچی به ذهنتون میرسه

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2728
2740

من حسودترین ادم کره زمین میشم برا شوهرم

و حتی غیریتی





دست خودم نیست میدونم اخلاق خوبی نی

الان خودمو گذاشتم جات

اصلا نمیتونسم قد تو صبوری کنم


آیسل سابق😊،با دعاهای قشنگ شما من بلخره ب آرامش رسیدم خدایا شکرت❤....
اگه بفهمه من گوشیشو نگاه کردم ، دیگه تو گوشیش هیچی نمیذاره که من نفهمم

هیجی نگو دفعه ی دیگه خواست بره نزار

خسته ام از زندگی از مثل زندان بودنش این نمایش درد دارد کارگردان بودنش

شوهرتون با کسی رقصید؟؟ یا موقع ناهار کسی چسبیده بود بهش؟؟

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز