پدرم چن سال پیش سر یه خیابونی ایست قلبی میکنه
الان خیلی وقته ما ازونجا رد نمیشیم خیلی برامون سخته
دیشب شوهرم با اینکه میدونست اما اتفاقی ازونجا رد شد
چن روز دیگه م سال پدرمه و من خیلی سعی میکنم ناراحت نباشم بخاطر بارداریم و زندگی
اما دیشب خیلی برام سخت بود ک شوهرم دقیق منو برد اونجا
قرار بود بریم پارک و من دیگه گفتم اصلا نمیتونم بیام چون اگه میرفتم نمیتونستم قیافه مو خوب نشون بدم و گریه نکنم
گفتم منو برسون خونه مامانم خودتم برو خونه خودمون
هرچیم گفت حواسم نبود من اصلا نمیتونم درکش کنم
چون اگه این قضیه برعکس بود من خیلی مواظب میشدم رو چیزایی ک خیلی حساسه