2733
2734
عنوان

فراموشی خاطرات همسر سابق

717 بازدید | 35 پست

بچه ها من دارم طلاق میگیرم....اصلا امکان برگشتم وجود نداره...تنها چیزی ک داره اذیتم میکنه  باوجود روزای بدی ک باهاش داشتم ،خاطرات خوبمون مدام میاد جلو چشمام...هی تیکه کلاماشو زیر لب تکرار میکنم...وقتی قهر نبود محبت خیلی میکرد به همین دلیل یجوریه حالم....سرکار میرم خودمو مشغول کردم ک کمتر بهش فکر کنم ولی فایده نداره...روانشناسم رفتم...نظرتون چیه؟چ راهی پیشنهاد میدین؟؟

خستم، خیلی خسته

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، 

 خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، 

 خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید

2731

فقط بدیهاشویادت نره ازش متنفرشواگه خوب بودک ب اینجانمیرسیدروزای خوب همه خوبن مهم اینه توسختیاقشنگ چهره واقعیشونشون میداده

فقط 14 هفته و 5 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
Dunyada olumden baskasi yalan
فقط بدیهاشویادت نره ازش متنفرشواگه خوب بودک ب اینجانمیرسیدروزای خوب همه خوبن مهم اینه توسختیاقشنگ چه ...

کاش،متنفر یشم...و روز بروز حس،عذاب وجدانم بیشتر میشه.هی میگم کاش می‌سوختم ومیساختم ولی تنهاش نمیذاشتم

خستم، خیلی خسته
کاش،متنفر یشم...و روز بروز حس،عذاب وجدانم بیشتر میشه.هی میگم کاش می‌سوختم ومیساختم ولی تنهاش نمیذاشت ...

مشکلتون چی بود؟دست بزن داشت؟

فقط 14 هفته و 5 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
Dunyada olumden baskasi yalan
مشکلتون چی بود؟؟؟


دوران عقد متوجه شدم شوهرم ناتوانه جنسیه بزور دکتر و قرص بتونه کاری بکنه منم چون دوسش داشتم این موضوعو پذیرفتم.. دلشو به ارث پدریش خوش کرده بود. هیییچ حرمتی باقی نمونده. توروی خانوادم ایستاد و بخاطر شوخی که داداشم باهام کرد دست به یقه شد با داداشم و بی احترامی طوری ک بابام ازخونه بیرونش کرد. بشدددت عصبی ومتوجه شدم بیمارستان اعصاب وروان خوابیده13تا قرص اعصاب میخوره درحالی که به من گفت بخاطر فوت داداشم تحت درمانم چون افسردگی گرفتم گفتم باید ترک کنی به ترامادول رو اورد. دست بزن داره گه گداری .خودزنی میکرد با شیشه و چاقو. نه عروسی واسم گرفت نه طلایی واسم گرفت تازه۴۸میلیون سال۹۸واسش طلاهای خونه بابامو فروختم و۱۸میلیون پول نقد بهش دادم واسه ساخت خونش نه خریدعروسی کرد. گفت چون خونه ساختم دستم خالیه واین حرفا. یجورایی میترسید واسم خرج طلا وعروسی واین چیزا کنه چون یروز از دهنش توی دعوا در اومد تو همون اول قصدت رفتنه. خانوادمم بخاطر من هیچ فشاری نیوردن. یعنی هیییچ آرامشی باهم نداشتیم.  خوب بودنش به دوهفته نمیرسید انگار یکی میرفت تو جلدش باااید سر چیزالکی بحث وناراحتی درست میکرد.همش قهر میکرد مثل زنا. اخلاقای خوبی هم داشت. دست و دلباز بود. وقتی قهرنبود بشدت فیزیکی و کلامی محبت میکرد. شوخ بود خیلی مسخره بازی درمیورد تا بخندونتم. شکاک اصلا نبود. مناسبتارو فراموش نمیکرد، رفیقباز نبود. همش چیزای خوبشو با مردای اطرافم مقایسه میکنم. میبینم شوهرم موقع آشتی خیلی مهربون بوده😔ولی دیگه یجایی به حدی خسته شدم که دیگه احساساتم کور شد. دلم واسه خونه ای که با هزار بدبختی ساختم تنگ شده

خستم، خیلی خسته
مشکلتون چی بود؟دست بزن داشت؟


دوران عقد متوجه شدم شوهرم ناتوانه جنسیه بزور دکتر و قرص بتونه کاری بکنه منم چون دوسش داشتم این موضوعو پذیرفتم.. دلشو به ارث پدریش خوش کرده بود. هیییچ حرمتی باقی نمونده. توروی خانوادم ایستاد و بخاطر شوخی که داداشم باهام کرد دست به یقه شد با داداشم و بی احترامی طوری ک بابام ازخونه بیرونش کرد. بشدددت عصبی ومتوجه شدم بیمارستان اعصاب وروان خوابیده13تا قرص اعصاب میخوره درحالی که به من گفت بخاطر فوت داداشم تحت درمانم چون افسردگی گرفتم گفتم باید ترک کنی به ترامادول رو اورد. دست بزن داره گه گداری .خودزنی میکرد با شیشه و چاقو. نه عروسی واسم گرفت نه طلایی واسم گرفت تازه۴۸میلیون سال۹۸واسش طلاهای خونه بابامو فروختم و۱۸میلیون پول نقد بهش دادم واسه ساخت خونش نه خریدعروسی کرد. گفت چون خونه ساختم دستم خالیه واین حرفا. یجورایی میترسید واسم خرج طلا وعروسی واین چیزا کنه چون یروز از دهنش توی دعوا در اومد تو همون اول قصدت رفتنه. خانوادمم بخاطر من هیچ فشاری نیوردن. یعنی هیییچ آرامشی باهم نداشتیم.  خوب بودنش به دوهفته نمیرسید انگار یکی میرفت تو جلدش باااید سر چیزالکی بحث وناراحتی درست میکرد.همش قهر میکرد مثل زنا. اخلاقای خوبی هم داشت. دست و دلباز بود. وقتی قهرنبود بشدت فیزیکی و کلامی محبت میکرد. شوخ بود خیلی مسخره بازی درمیورد تا بخندونتم. شکاک اصلا نبود. مناسبتارو فراموش نمیکرد، رفیقباز نبود. همش چیزای خوبشو با مردای اطرافم مقایسه میکنم. میبینم شوهرم موقع آشتی خیلی مهربون بوده😔ولی دیگه یجایی به حدی خسته شدم که دیگه احساساتم کور شد. دلم واسه خونه ای که با هزار بدبختی ساختم تنگ شده

خستم، خیلی خسته
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

ازدواج

m316 | 6 دقیقه پیش
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز