بچه ها من شوهرم کارش دبیه
یه مدت کار میکنه یه مدت میاد ایران
با باباش و داداشش اینا کنار همن
قبلا که بچه نداشتم خودم میرفتم ولی بعد بچه ها نرفتم
این دفعه گفت دوست دارم شما بیاید
بچه هامم تا حالا دبی نیومدن
من خودم بیشتر دوست داشتم خودش بیاد
خب بلاخره اونجا سرکاره شب خسته میاد
ولی تو ایران تمام وقتشو کنار ما میگذرونه
ویزا و بلیط گرفتم مادرشوهرم زنگ زد کجا میخوای بمونی داری میری، گفتم هر جا که شوهرم باشه
گفت اونجا که خونه شوهر تو نیست و ما بدخواه نمیخوایم پاشو اونجا بذاره
ما قطع رابطه ایم بچه ها ولی شوهرم و بچه هام میرن (به جان بچه هام تا حالا کوچیکترین بی احترامی یا بدی نکردم) خودش با همه مشکل داره
خلاصه شوهرم گفت تو بیا اونو بیخیال هر چی میخواد بگه
من رفتم اونم فرداش اومد😊
روز اول سر صحبت باز شد گفتم یکی از بدی هایی که کردمو بگو میخوام بدونم چرا از نظرت بدخواهم
شاید بدی کردم و خودم خبر ندارم
نشست یه چیزایی گفت من پرام ریخته بود😭
میگفت اومدی خونه ما شیرای ابمون رو شکستی دمپایی پاره کردی من دهنم باز مونده بود بعد جالبه خودشم قرآن آورد گفت دست بذار روش بگو که نگذاشتی منم دست گذاشتم و گفتم به همین قرآن و به جان بچه هام
من از خودم مطمئنم
و گفتم تو هم بذار اگه مطمئنی که افترا نمیزنی
یهو شروع کرد به داد و فریاد که من چرا بذارم و شوهرم گفت از چی میترسی خب بذار اونم قرآنو برد و نگذاشت