2737
2739
به نام خداوند جان و خرد داستان #این_من و #این_تو #قسمت اول-بخش اول #این_من : صبح زود با صدای بابام از خواب بیدار شدم دو روزی بیشتر نبود که از سربازی اومده بودم و دلم می خواست بخوابم ولی باید بلند می شدم و به کارا می رسیدم .. اون روز عروسی خواهرم سمیرا بود و خیلی صبر کرده بودن تا من برگردم و عروسی بگیرن .... همین طور که که خمیازه می کشیدم از تخت اومدم پایین ... ولی بابام هنوز داشت منو صدا می کرد ...آهسته گفتم لامذهب می ایستادی و می دیدی که بیدار شدم اونوقت اینقدر هوار نمی کشیدی .... از بچگی با این نوع بیدار کردن اون مشکل داشتم..بد جوری می رفت رو اعصابم ...تو سربازی هم آدم رو اینطوری صدا نمی کردن ... پشت سر هم داد می زد سینا ...سینا ..تازه وقتی هم جواب می دادم بازم دست بر دار نبود .. اون کلا آدم منظمی بود .. سحر خیز بود ولی زیاد کامروا نشده بود چون داشت باز نشست می شد و به جز یک خونه ی کلنگی چیز دیگه ای نداشت هر کس ازش می پرسید شغلت چیه ..می گفت تو دارایی بایگان هستم ... هر چی ما بهش می گفتیم چه لزومی داره بایگان هستم رو هم دنبال حرفت بیاری ؟به خرجش نمی رفت ..که نمی رفت..و برای چی ؛؛به بایگان بودنش افتخار میکرد برای همه معما بود ... گاهی خودش خندش می گرفت و دلیلی نداشت جز اینکه بگه خوب بایگانم دیگه پس چی بگم ؟ سی سال بود که صادقانه کار کرده بود و شاید به خاطر همون صداقتش پیشرفتی هم تو کارش نداشت..آدم ساده ای بود و به تهرانی بودنش هم افتخار می کرد .. #ناهید_گلکار @nahid_golkar
داستان #این_من و #این_تو #قسمت اول-بخش دوم من آماده شدم تا برای خریدن میوه برم میدون بار مامان هراسون بود و از صبح زود بیدار شده بود و مشغول کار بود منو که دید گفت الهی مادر فدات بشه بیدار شدی ؟ ... خوب من تازه برگشته بودم و مامان هنوز دلتنگی هاش برای من تموم نشده بود و گرنه قبلا با من اینطوری حرف نمی زد ... گفتم آره مامان جان خوب بگو چی باید بخرم ... اومد جلو و گفت سرتو بیار پایین ..(آخه مامانم قد کوتاهی داشت و کلا ما بهش می گفتیم ریزه میزه ...ولی قلب بزرگ و مهربونی توی سینه داشت که من با دنیا عوضش نمی کردم ...) مادر باید بری میوه بگیری ولی پولشو باید محمود آقا بده ,,ازش بگیر شلوغ پلوغ نشه یادشون بره ، همینه دیگه صد بار گفتم اگر عروسی رو تو خونه ی ما بگیرین همه ی زحمت به گردن ما میفته کو گوش شنوا؟ این کارم بابات دست ما داد ... گفتم مادر من برم به محمود چی بگم ؟ بگم پول بده برم میوه بخرم ؟نه من این کارو نمی کنم ... اصلا من نمیرم .. گفت : ای بابا تو فقط برو بگو می خوای میوه بخری خودش می فهمه چیکار کنه .. گفتم .. نه ... اگر نفهمید چی ؟یک کلام من نمی گم ..خودتون پولو بگیرین بیارن بدین به من تا برم وگرنه من نیستم .. مامان رفت پیش بابام یک جوری که انگار داشت براش خط و نشون می کشید گفت : پاشین ... پاشین .. یا خودتون پول بدین سینا بره خرید یا از محمود خودتون بگیرین..داره دیر میشه اگر میوه ی خوب می خواین باید صبح زود بره ... بالاخره هیچ کس روش نشد از محمود پول بگیره ...... و بابام خودش با اکراه داد که شاید محمود عقلش برسه و پولو بر گردونه ......و من یک تاکسی گرفتم و رفتم میدون ... سیب و خیار و موز و گیلاس و زرد آلو گرفتم و جعبه های میوه رو گذاشتم و رفتم تا یک وانت بگیرم .. اونا رو چیدم عقب و خودم سوار شدم جلو و راه افتادیم ... راننده دستمالشو کشید به پیشونیشو و گفت خیلی گرمه شما گرمت نیست ؟ گفتم چرا ..ولی نه به اندازه ی شما .. گفت : من خیلی گرماییم تو تابستون پدر صاحبم در میاد ولی زمستون عشقه اگر صد ساعت کار کنم عین خیالم نیست ... میوه ها برای عروسیه انشالله ... گفتم آره از کجا فهمیدی ؟ گفت معلومه امشب شب عید و توام عین داماد ها خوب کی نمیفهمه ؟. .گفتم عروسی من که نیست ..خواهرم داره شوهر می کنه ... گفت : شوما چی داماد شدی ؟ #ناهید_گلکار @nahid_golkar

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

داستان #این_من و #این_تو #قسمت اول-بخش سوم گفتم نه بابا تازه از سربازی برگشتم ... گفت بِکی ...زرشک رفتی جوون سربازی برای چی ؟بیکاری که سربازی نمی خواد ..شغل آزاد هم که نمی خواد ..دیگه تو این دور و زمونه کی میره سربازی ؟واسه ی این جماعت جون دادن عین خریتِ گفتم : نمی دونم دیگه باید میرفتم ... پرسید : درس نخوندی ؟ گفتم چرا لیسانس الکترونیک گرفتم .بابام میگه همه چیز باید روی اصولش انجام بشه ..... قاه قاه خندید و محکم زد روی پای منو گفت پس تو پاستوریزه ی ؛؛پاستوریزه ای ...به جناب پدر بگو بیدار شو زمونه فرق کرده دیگه اون ممه رو لو لو برد بخوای اینجوری زندگی کنی کلاهت پس معرکه است داداش .. خوب الان می خوای چیکار کنی کار داری ؟ گفتم نه بابا تازه اومدم یک نفس بکشم برم دنبال کار ... گفت : ببین تو خیلی تر و تمیزی ؛؛دنیا این وری نیست داداش ,,گذشت اون دور زمونه ....تو مگه کار پیدا می کنی ؟.. .گفتم : انشالله پیدا می کنم من لیسانس دارم سربازی رفتم ..آدم سالمی هم هستم چرا پیدا نکنم ؟ گفت : از ما گفتن نوچ پیدا نمی کنی داداش .. حالا این خط این نشون ..از من به تو نصیحت .. اگر پیدا نکردی کار عار نیست ..یک شماره بهت میدم ..برادر زن منه ..چند دستگاه تاکسی داره .. راننده برای تاکسی هاش می خواد ..شاید برات کار داشته باشه... بگیر اینو بگیر نگه دار بی فایده نیست .. گفتم نه بابا من رو تاکسی که کار نمی کنم ..بابام تو دارایی آشنا داره نهایتش اونجا استخدام میشم ..مشکلی نیست ... یک کارت رو به زور به من داد و گفت پیشت باشه بهتره ، بزار جیبت ...برای اینکه روشو زمین نندازم گرفتم که دیگه با من بحث نکنه ... من که رسیدم محمود دم در بود و داشت میرفت سلمونی که برای فیلمبرداری آماده بشه ... چشمش به میوه ها که افتاد دستشو زد به شونه ی منو گفت .. دستت درد نکنه خیلی عالیه ممنون ...همین و رفت ... من فهمیدم که پول اینا هم افتاد گردن بابام که می دونستم تا آخر عمرش فراموش نمی کنه ..... چند تا از بچه های فامیل کمک کردن و میوه هارا بردیم تو حالا خونه ی ما پر شده بود از فامیل هایی که اومده بودن کمک..مامان هنوز شاکی بود و می گفت: مگه باشگاه چقدر می شد که اینقدر منو به زحمت انداختین ...ولی منو کشید یک کنار و گفت : سینا بیا اینجا کارت دارم ... گفتم چی شده مامام ؟ گفت : سینا هر چی دختر تو فامیل بوده اومده کمک ..برو یکی رو انتخاب کن ... گفتم : خوب مادر من برای عروسی اومدن نه اینکه زن من بشن کی حالا به من زن میده ؟.. .گفت : وا مگه تو چته هزار ماشالله به قد و بالا شکلتم که مثل ماه می مونه چی کم داری مادر به قربونت بره ... گفتم : برو مادر جان سوسکه از دیوار می رفت بالا مادرش می گفت قربون دست و پای بلوریت .. یرو به کارت برس .. گفت : حالا ببین کی گفتم این دخترا همه به خاطر تو اومدن ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar
2731
داستان #این_من و #این_تو #قسمت اول-بخش چهارم گفتم اونا به خاطر سمیرا اومدن کمک کنن یه حالی به اون بدن و دوستی شونو ثابت کنن ... گفت : پس برای چی به من هی میچینن ؟ گفتم : ای داد بیداد مامان جان ول کنین ...خوب حالا من چیکار کنم من الان زن نمی خوام ؛؛خوب شد؟.. سارا به دادم رسید و اومد تو اتاق و از مامان پرسید : مامان غیر از اون آبکش ها که دادی بازم آبکش داری ؟ مامان گفت : تو از مریخ اومدی ؟اگرداشتم تو نمی دونستی ,,نه خیر ندارم ... گفت : اوووویک کلام می گفتی ندارم دیگه چه می دونم میگن برای میوه ها آبکش می خوان خودت برو ببین چیکار کنن ... مامان همینطور که زیر لب غر می زد ای داد بی داد مکافات درست کرد این مرد برای من رفت..... سارا گفت : مامان باهات چیکار داشت ؟.. .گفتم : خیالات ورش داشته میگه همه ی دخترای شهر اومدن من اونا رو بگیرم ... گفت نه بابا سمیرا دید مامان خیلی غر می زنه و ناراحته بهشون گفت بیان کمک الان کارا تموم بشه میرن حاضر بشن برای عروسی تو باور نکن ... پسرا به اندازه ی کافی از خود راضی هستن ..وای به روزی که این حرفا رو هم بشنون ... گفتم : سارا خدایش من اینطوریم ؟ گفت خدایش چون تازه از سربازی اومدی بهت راستشو میگم نه تو خیلی پسر خوبی هستی ...(بلند خندید ) آخه قبل از این که بری سربازی اینطوری فکر نمی کردم خیلی به من و سمیرا گیر می دادی ... گفتم قربونت برم واسه اینکه دوتا خواهر بیشتر ندارم که ... دیگه چشمم ترسید .. توام مثل سمیرا شوهر میکنی و میری .. گفت : اوووحالا کو تا شوهر کردن من اول باید داداشم رو زن بدم و براش خواهر شوهر بازی در بیارم تا اون همه که از ما ایراد گرفتی جبران کنم .... #این_تو : داشتم حاضر می شدم برم سر کار ..باز مامان دنبالم راه افتاده بود و ایراد می گرفت ... نکن مهسا جان تو رو خدا اون ماتیکت رو کم کن الهی من قربونت برم آبروی منو تو مدرسه نبر .. از این در بری بیرون خانم صادقی تو حیاط وایستاده ..به تو که چیزی نمیگه میاد غرشو سر من می زنه تو رو خدا اون موهاتو بکن تو ...نمی دونم آخه این چه ریختیه تو واسه ی خودت درست کردی ؟.. .خوب راست میگه زن بیچاره تو از توی همین مدرسه در میای اونم باید جواب گو باشه .. گفتم : جوابشو نده به من چه که اون ناراحت میشه ... برم گوشه ی خیابون رژ بمالم صادقی خوشحال میشه ؟ گفت : خوب کمتر اون وامونده رو بمال... به خدا خوشگل نمیشی .. من دیگه به این حرفا عادت داشتم..گوش نمی کردم و کار خودمو می کردم ... دلم می خواست آرایش کنم ..و هیچکس نمی تونست جلوی منو بگیره تازه جایی که کار می کردم همه همین طور بودن... کسی هم کاری به کارشون نداشت ..ولی من بی چاره که مادرم توی یک مدرسه کار می کرد و خونه ی ما هم توی همون مدرسه بود باید مطابق میل ناظم مدرسه لباس می پوشیدم که البته من اصلا زیر بار نمی رفتم .. و اونام عادت نمی کردن.. از دست مامان داشتم کلافه می شدم و با عجله قبل از اینکه خانم صادقی بیاد ازمدرسه اومدم بیرون ...... #ناهید_گلکار @nahid_golkar
داستان #این_من و #این_تو #قسمت اول-بخش پنجم تازه یک ماه بود که توی یک شرکت هواپیمایی کار می کردم..اونم به خاطر سفارش شوهر خواهرم . کارم خوب بود و با ذوق و شوق می رفتم سر کار ..و تو همین مدت کم خیلی ازم راضی بودن .. ولی من بازم طبق معمول جرات نمی کردم با کسی دوست بشم ..خیلی از زندگیم کشیدم و یادم نمیاد که هیچوقت از چیزی راضی بوده باشم .. یک عقده ی بزرگ همیشه توی گلوم بود و پایین نمی رفت ..و من باید تا آخر عمرم اینو با خودم می کشیدم . قبلا از این که بیام تهران ما توی اراک زندگی می کردیم پدرم مردی عیاش ..... معتاد و بی قید و بند بود ..کار درست حسابی هم نداشت ولی زبونش خیلی دراز بود اون اصلا اهمیت نمی داد که چهار تا بچه ای که درست کرده چه نیازی دارن و سر نوشت اونا چی میشه ... هر وقت صدای مادرم در میومد اونو بشدت می زد و من که از همه ی بچه ها کوچکتر بودم بیشتر از همه می ترسیدم و تا صدای دعوا و مرافعه میومد با وحشت بدو می رفتم زیر پله ها و پشت دو تا طشت که اونجا بود قایم می شدم ... و هر بار فکر می کردم دنیا آخر شده..اونجا می موندم و تا بابام خونه بود بیرون نمیومدم.. خجالت می کشیدم اینو بگم ولی ازش بدم میومد ... گاهی همونجا اینقدر منتظر می شدم تا خوابم می برد و جالب اینجا بود که کسی هم سراغ منو نمی گرفت ... یادم نمیاد که کسی متوجه نبودن من شده باشه... بابام هر بعد از ظهر بساط خودشو پهن می کرد و در کمال وقاحت می نشست کنار اتاق و تریاک می کشید .. از بوی بد اون حالم بهم می خورد ..خوب که نَشه می شد تازه میخواست عرق بخوره..و بعدم مست می کرد و میفتاد به جون مامان و گاهی هم به برادرم مجید که از همه ی ما بزرگتر بود گیر می داد و با هم دعوا می کردن ... دو تا خواهر دیگه ی من منیره و مهتاب ..هم در آمان نبودن .. ولی من که یاد گرفته بودم خودمو قایم کنم از دور نگاه می کردم و با همون بچگی رنج می بردم ... گریه های مادرم شبانه روزی بود هر کس بهش سلام می کرد اشک اون جاری می شد ..خودش زندگی خوبی داشت و عزیز کرده ی پدر و مادر ... دوتا خواهر داشت که زندگی های خوبی داشتن ولی به خاطر بابام..با ما قطع رابطه کرده بودن .. #ناهید_گلکار @nahid_golkar
داستان #این_من و #این_تو #قسمت اول-بخش ششم نمی دونم چه اتفاقی افتاد ..که یک روز خبر دادن بابام رو انداختن زندان.. مامان هیچ وقت به ما نگفت که چه اتفاقی براش افتاده یا حتی به دورغ به ما یک چیزی بگه همش در جواب سئوال ما می گفت : می خواین بدونین چیکار؟ ... ولی اون شیر زن از نبودن اون استفاده کرد و در یک چشم بر هم زدن اثاث خونه رو جمع کرد و یک کامیون گرفت و ما رو هم کنار اثاث خونه نشوند با خودش آورد تهران که دیگه بابام ما رو پیدا نکنه ... مجید اون زمان فقط سیزده سال داشت ولی انگار مرد ما بود ... و به فاصله ی دو سال دو سال ما کوچیکتر بودیم من هفت سالم بود ... مدتی اثاث ما کنار خونه ی دختر دایی مامانم که خودش اجاره نشین بود توی تهران موند و ما هم سر بار بدون پول و بدون سر پناه ... خوب اونا هم خودشون وضع خوبی نداشتن ..و بعد از چند روز شروع کردن به بد رفتاری با ما .. مامان در بدر دنبال کار می گشت ...تا با خوشحالی یک روز اومد و گفت که هم کار پیدا کرده هم خونه ... مهتاب و منیر مخالفت می کردن و مجید که بیشتر مامان رو درک می کرد ساکت بود ولی من نه از اعتراض دخترا چیزی سرم می شد نه از سکوت مجید درد و رنج اونو می فهمیدم .. وقتی تو یک اتاق و آشپز خونه ی کوچک مدرسه جا بجا شدیم تازه متوجه شدم که مامان ناز پرورده ی من فراش مدرسه شده و خیلی بهش لطف کردن که جای یک مرد اونو قبول کردن ... اون هیکل درشتی داشت و قدی بلند سرخ و سفید بود و خوش رو .. غمشو تو دلش نگه می داشت ..و زبونش همیشه به خوبی می چرخید ..... #ناهید_گلکار @nahid_golkar
2738
داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوم -بخش اول #این_من عروسی به خیر خوشی تموم شد و حالا سمیرا رفته بود به خونه جدیدش .... بدون اون انگار خونه خالی شده بود ... سارا هم همین حس رو داشت ..و با اینکه هفت سال از من کوچکتر بود و سال آخر دبیرستان رو می خوند ...این روزا بیشتر پیش من میومد و با هم حرف می زدیم و من احساس می کردم توی اون دو سال خیلی بزرگ تر شده .. حالا من دنبال کار می گشتم .. به هرجا و کسی که می شد مراجعه کردم ولی موفق نشدم کاری برای خودم دست پا کنم . بابام هم سفارش کرده بود که منو توی همون اداره ی خودش استخدام کنن...البته من آرزو های بزرگی داشتم منتظر این استخدام نبودم .. چون فکر می کردم مهندس شدم و سربازی رفتم دستم برای هر کاری جلوس ...ولی کار نبود که نبود ... چهار ماهی که گذشت توقعم کم شد .. دیگه به هر کاری راضی بودم ...نمی شد که با این سن و سالم هنوز پول تو جیبی از بابام بگیرم ...تازه اونم از بابای من که جونش به پولش بند بود ... شرکت های خصوصی ..هیچ کدوم به من کار نمی دادن و ازم سابقه ی کار می خواستن ...می گفتم خوب من باید یک جایی مشغول بشم که سابقه پیدا کنم ... ولی هیچ کس پاسخی برای من نداشت .. متاسفم ما یک کسی رو می خوایم که با تجربه باشه..و این آخرین جواب اونا بود ... دیگه بی خیال مدرک مهندسی شدم و دنبال یک کار موقت گشتم تا بتونم حداقل پول تو جیبی داشته باشم ... ولی بازم جایی پیدا نمی شد ..هر روز کسل و خسته و ناامید برمی گشتم خونه و سخت ترین قسمتش این بود که قبل از اینکه من پوشه ای که برای مدارکم آماده کرده بودم همه جا با خودم می بردم رو بزارم زمین ؛؛ بابام میومد سراغم و می پرسید چی شد بابا کار پیدا کردی ؟ ... می دونستم که اون فقط نگران منه و منظور خاصی نداره ولی عصبیم می کرد ...برای اینکه خودش به من قول داده بود که توی دارایی منو مثل آب خوردن استخدام می کنه ...ولی حالا می گفت نیروی جدید نمیگیرن ...و باید صبر کنی ... یک روز از جلوی یک نانوایی رد می شدم ..دیدم نوشته کارگر نیاز داره ..با خودم گفتم: سینا کار که عار نیست یک مدت اینجا مشغول میشی تا کار پیدا کنی .. اقلا پول تو جیبی که داری .. رفتم جلو ولی چه حالی داشتم فقط خدا می دونه وبس ...شاطر نون سنگگ ها رو پرت می کرد روی اون میز سیمی و یک پسر بچه سنگهای اونو می گرفت ...و می داد دست مشتری ..هر چی فکر می کردم این کار من نبود ... شاطر بشم ؟ خمیر گیر ؟ یا جای این پسره ..نه کار من نبود .... صف طولانی برای خرید نون بسته شده بود... منم ایستاده بودم ..خجالت می کشیدم بگم چیکار دارم ..اصلا نمی دونستم از کجا شروع کنم ..تا بالاخره همون پسره ازم پرسید : چند تا ؟ گفتم دوتا...پرسید خاش خاشی ؟ گفتم آره خاش خاشی گفت : دو تومن بده ... گفتم چرا ؟ مگه نون چنده ؟..(من هزار پانصد تومن بیشتر تو جیبم نبود) ..گفتم یکی بده ... نگاه بدی به من کرد و یک دونه نون انداخت جلوی من و پولو گرفت ... از بس خجالت کشیده بودم همون جور نون رو داغ ؛داغ بر داشتم و از نانوایی زدم بیرون .. #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و#این_تو #قسمت دوم -بخش دوم اگر تو گوشم نمی خواندن که مرد گریه نمی کنه .. همون جا اشکم می ریخت ولی چون مرد بودم احساس کردم مخم داره می ترکه... و به زمین و زمان لعنت فرستادم .. آخه من قبل از اینکه برم سربازی نون رو دونه ای صد تومن می خریدم و فکرشم نمی کردم اینقدر زیاد شده باشه ...حالم خیلی بد بود و یک دونه نونم تو دستم ...اون روز دیگه نرفتم دنبال کار و برگشتم خونه .. نون رو روی میز آشپز خونه پرت کردم و رفتم تو اتاقم .صدای مامان در اومد که خوب حالا یک دونه نون گرفته ببین چطوری جلوی ما پرت می کنه چته مادر ؟ همون طور با لباس افتادم روی تخت ...دیگه کاملا از پیدا کردن کار نا امید شده بودم ... سارا منو دید فقط نگاه کرد و چیزی نگفت .. اون روزا همه مراعات منو می کردن چون می دونستن زود عصبانی میشم .. آهسته زد به در و سرشو از لای در کرد تو و گفت سینا بیام تو ؟ مزاحم نیستم ؟ روی تخت نشستم و گفتم : بیا ..کاری داری ؟ اومد تو شونه هاشو انداخت بالا و ژاکتشو کشید جلو و دست به سینه شد و در حالیکه یک کم قوز کرده بود گفت : میشه پیشت بشینم ؟ دوباره پرسیدم کاری داری ؟ گفت : نه کار بخصوصی نیست دلم می خواست باهات حرف بزنم ... گفتم الان حالشو ندارم برو خودم صدات می کنم ... سرشو به علامت نه برد بالا و گفت : نوچ یا الان یا هرگز ...(و نشست کنار من ) سینا می دونم که خیلی ناراحتی ..ولی به خدا اصلا ناراحتی نداره امروز نشد فردا میشه ؛؛کار خدا که حساب و کتاب نداره .. اینطوری نکن .. مامانم خیلی برات ناراحته ... راستش یک چیزی می خوام بهت بگم ..لطفا عصبانی نشو فقط یک پیشنهاده اگر نخواستی بگو نه ... گفتم چیه نکنه برام کار پیدا کردی ؟ گفت : از کجا فهمیدی ؟ گفتم خوب بگو ببینم تو چه کاری برای من داری ؟ گفت :سینا جان تو رو خدا اگر نخواستی فقط بگو نه ,,مشکلی نیست برای اینکه دیدیم تو خیلی دنبال کار می گردی ...یعنی من که نه سمیرا گفت ...اول مامان می خواست بهت بگه .. چون که ... ببخشید سینا ..ولی خوب کار ,کاره دیگه حالا نمی خوای تا آخر عمرت که بری پیش محمود کار کنی ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوم-بخش سوم گفتم : چی گفتی ؟ شوهر سمیرا ؟ گفت ببخش داداش جون چه می دونم سمیرا گفت که محمود پیشنهاد داده ...اصلا ولش کن ... گفتم : نه ؛نه , خوبه که میرم کار می کنم مگه چیه خوب چه کاری هست ؟ گفت : نه ولش کن به درد تو نمی خوره .. گفتم حالا بگو تا اونجا که می دونم سوپر بزرگی دارن ..خوب منم میرن کمکشون ...بگو دیگه لفتش نده گفته منو می خواد برای چی ؟ با تردید گفت : پخش ...مواد غذایی ...یک نفس عمیق کشیدم و گفتم یعنی پادو می خوان آره ؟ گفت اون طوری که نیست ,,بهت یک موتور میدن, خوب ..... توام سفارش ها رو ببری ... همین دیگه ... گفتم: دستشون درد نکنه ..محتاج ترحم اونا نیستم و سمیرا رو کوچک نمی کنم ...به خاطر چندر قاز ..از این کارا بخوام که فراوونه نه بگو خودم برای خودم یک فکری می کنم ... نگران من نباشن ...پاشو برو اتاقت حوصله ندارم ... گفتم بیرون ... سارا رفت و من دَمر افتادم روی تختم و از جام تکون نخوردم اگر همون موقع محمود جلوی دستم بود حالشو جا میاوردم .... بالاخره مامان خودشو انداخت تو اتاق منو با ناراحتی گفت : منِ پدر سگ هر حرفی می زنم انگار باد هواس این چشم سفید ها گوش نمی کنن ، صد بار گفتم این حرف رو به سینا نزنین بچه ام بهش بر می خوره قبول نمی کنه و اوقات تلخی می کنه به خرجشون نرفت و به گوش تو رسوندن .. اینا کار باباته می گفت کار که عار نیست حالا بره کار کنه تا یک کار خوب پیدا کنه ...به خدا همون جا تو دلم گفتم تف به تو مرد ..باور کن . گفتم ... حالام چیزی نشده خوب بگو نمیام .. داد زدم خاک بر سر سمیرا که اجازه داده شوهرش از من همچین چیزی بخواد حتما خودش یک زِری زده که شوهرش به خودش جرات داده به من بگه بیا پادوی من بشو ...بگو دختره ی احمق باعث سر شکستگی تو نیست ؟ اگر دستم بهش برسه کاری می کنم بره و پشت سرشو نگاه نکنه و هر شب اینجا پلاس نباشه ببین حالا ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوم-بخش چهارم #این_تو : خیلی زود من متوجه شدم که باید در چه محیطی زندگی کنم ... دوست نداشتم ، هیچکدوم دوست نداشتیم ...و من از همه بیشتر بدم میومد گریه می کردم و می گفتم من نمی خوام اینجا باشیم ...از اینجا بریم .. بریم اراک از اینجا منتفرم ... و اونا منو آروم می کردن ...و بی تابی من باعث می شد بقیه صداشون در نیاد ... چون اونا ملاحظه ی مامان رو می کردن ولی من نمی تونستم ... اون مدرسه راهنمایی بود اونسال همه ی ما دبستانی بودیم جز مجید که خوب هیچکدوم تو اون مدرسه درس نخوندیم نه اونسال و نه سالهایی که راهنمایی می رفتیم ... اصلا جلوی دیگران ظاهر نمیشدیم ...بیشتر معلم های اون مدرسه هیچوقت ما رو ندیدن ...توی روز اگر خونه بودیم حتی دستشویی هم نمی رفتیم .. و چقدر زجر آور بود...این قایم شدن ها و انتظار کشیدن برای اینکه بتونیم بریم دستشویی .... با همه ی این احوال هر چهار تای ما درسخون و با هوش بودیم ..و مامان از صبح تا شب کار می کرد و تنها یک چیز رو توی گوش ما می خوند من هیچ انتظاری از شما ها ندارم جز این که درس بخونین و خودتون رو بالا بکشین می گفت باید اینقدر بخونین که سراسری قبول بشین چون من ندارم شما ها رو دانشگاه آزاد بزارم .... بعد از ظهر ها وقتی مدرسه تعطیل می شد .. همه با هم میرفتیم تا کلاسها رو تمیز کنیم ..من تا بچه بودم کسی کاری به کارم نداشت ولی کم کم که بزرگ تر شدم مجبور بودم به مامان کمک کنم ... شب ها از شدت پا در و کمر درد نمی خوابید و مجید که خیلی مهربون بود مدتی پا های اونو ماساژ می داد ... مامان سعی می کرد کار یک مرد رو به نحوه احسن انجام بده می ترسید که کارشو ازش بگیرن و فقط به خاطر دلسوزی مدیر مدرسه بود که موقتی این کارو گرفته بود ... پس باید هر کار سنگینی رو که فقط یک مرد از عهده اش بر میومد انجام بده تا حرفی برای بیرون کردنش نداشته باشن ... و این براش خیلی سخت و طاقت فرسا بود ... ولی اون جلوی ما خم به ابرو نمیاورد ..منتی هم به ما نداشت ...و همیشه هم می گفت شرمنده ی شما ها هستم ... ما شیرینی می خوردیم ولی از ته مونده ی معلمها ، لباس می پوشیدیم ولی از لباس کهنه ی معلمها .. اونا برای اینکه به مامان کمک کنن .. هر کدوم یک جور به اون می رسیدن..و وقتی که ازش می خواستن بره و خونه ی اونا رو تمیز کنه نمیتونست بگه نه در حالیکه زجر می کشید و اون کاره نبود ..دندون روی جگرش می گذاشت و دم نمی زد ... مامانم ناراحتی و غرور ما رو درک میکرد برای همین اجازه نداد هیچ کدوم از ما سه تا دختر دوران راهنمایی رو توی اون مدرسه درس بخونیم... تا اونجا که ممکن بود از جلوی چشم همه پنهون می شدیم.. ما همینطور روزگار می گذروندیم و بزرگ می شدیم ... تا مجید خبر قبولیشو توی دانشگاه برای ما آورد اون رشته ی عمران سراسری قبول شده بود ... بعد از سالها ما از ته دل خوشحال شدیم فکر می کردیم فقط اینطوری می تونیم خودمون رو بالا بکشیم ... و این اولین قدم بود .... حالا شادی به خونه ی ما اومده بود توی اون شهر غریب ما خودمون بودیم و خودمون ... ولی شادی ما خیلی طولانی نشد ..همون شب تلفن زنگ زد ...(شب ها مامان تلفن رو جواب می داد ) مامان گوشی رو برداشت خاله بود حال و احوال کرد و رفت سر اصل مطلب یک مرتبه دیدیم گوشی از دست مامان افتاد و رنگ از صورتش پرید منیره گوشی رو برداشت و پرسید ؟ چی شده خاله چی گفتی ؟ مامان در حالیکه بغض کرده بود و اشکهاش می ریخت بی رمق به دیوار تیکه داد و صورتش مثل خون قرمز شد .. خاله گفت : بابات خاله جون ,, بابات بی شرف رفته زن گرفته ..ما هم تازه فهیمدیم کثافت زنشم حامله اس ..ای تف به این زندگی مرتیکه داره خوب و خوش زندگی می کنه ... در حالیکه شما آواره شدین تو تهرون ..اصلا ککشم نمی گزه ...نامرد ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar داستان #این_من و #این_تو #قسمت دوم-بخش پنجم خوب این خبر باعث شد که همون طعم شیرین قبولی مجید رو از یاد ما ببره ... خیلی برامون ناگوار بود که پدر ما مردی باشه که هیچ اهمیتی به ما نده ..و راحت بره و دوباره برای خودش زندگی درست کنه در حالیکه همه تو اراک می دونستن ما کجا هستیم کافی بود از یکی بپرسه ... اونشب با غم بزرگ و سنگین مادرم ما هم گریه کردیم هر کدوم یک گوشه گز کردیم و شب بدی رو گذروندیم ... از همه بدتر حال مجید بود که داشت از شدت عصبانیت به خودش می پیچید .. منیره و مهتاب دو طرف مامان رو گرفته بودن و با اون اشک می ریختن ..ولی من خشمم رو فرو بردم و با خودم تصمیم گرفتم ..کاری کنم که یک روز اون پدر بی عاطفه به پام بیفته ... با همه ی گرفتاری ها و بی پولی ها ما چهار تا خواهر و برادر با هم هیچ تنشی نداشتیم ، انگار همه می دونستیم که حداقل خودمون باید با هم خوب و متحد باشیم شب ها با هم توی اون اتاق کوچیک درس می خوندیم و درس میخوندیم... به نقاشی خیلی علاقه داشتم و اوقات بیکاری خودمو به کشیدن طرح و منظره با مداد و کاغذ می گذروندم .. بیشتر رویا های خودمو می کشیدم ..و این طوری خودمو راضی میکردم ... دومین خبر خوشی که به ما رسید این بود که مامان به استخدام رسمی در اومد و این برای خودش حداقل خبر خوشی بود . تا منیره پزشکی قبول شد زندگی ما زیر رو شد ... بهش افتخار می کردیم و شاد بودیم ...حالا دو تا دانشجو تو رشته های خوب ,,توی خونه فقیرانه ی ما بود و این باعث افتخار مامان توی مدرسه شده بود .. دوسال بعد مهتاب هم توی علوم آزمایشگاهی قبول شد و راهی دانشگاه شد ... مجسم کردن اینکه توی اون مدرسه ..با شرایطی که ما داشتیم چقدر درس خوندن دشوار بود ، کار سختی نیست . اینکه به مجید که یک پسر بود و نمی تونست به هیچ عنوان از دستشویی مدرسه که مال دختر ها بود استفاده کنه چقدر آزار دهنده ......برای همین دیگه منیره و مهتاب و مجید اغلب از صبح زود از خونه می رفتن و تا بعد از غروب آفتاب بر نمی گشتن ..وقت شون رو یا توی کتابخونه و یا پارک ها میگذروندن .... حالا منم سخت درس می خوندم ...نمیخواستم از اون سه تا عقب بمونم ... از دوران بچگی و نوجوونی چیزی جز درد و غم ندیده بودم و تلاش می کردم آینده ی خوبی برای خودم بسازم ... وقتی نتیجه ی کنکور اومد همه خوشحال شدن جز خودم نمی خواستم رشته ی ریاضی قبول بشم در این صورت ممکن بود کار خوبی گیرم نیاد .. فقط می تونستم معلم بشم که اینم خواسته ی من نبود ..با این حال من دیگه چاره ای نداشتم و همون رشته رو ادامه دادم ... یک روز منیره به ما خبر داد که عاشق شده و می خواد با یکی از دانشجو های پزشکی که همکلاس اون بود ازدواج کنه ... غم عالم به دل مادرم نشست .. با این وضع زندگی و مشکلات بد مالی ما ، چی می خواست به سر منیره بیاد ... #ناهید_گلکار @nahid_golkar
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز