عزیزم ماتوخونه رهنی زندگی میکردیم،وبعدازاینکه منوکتک زدبه پدرم زنگ زدم رفتم خونه بابام،والان یک ماه هست خونه اقامم
اونجاکه بودم وقتی کتکم زدبعدش ساکاموجمع کردم تصمیم گرفتم برم بعدخودش اومدپیشم نشست بهم گف داری میری دیگه؟
من فقط گریه میکردم نمیدونستم ایناحرفای آخره کاشکی حرفامومیزدم..
ولی اون همه حرفای اخرشوزدیبارمیخندیدیبارگریه میکرد،یبارترانه میخوند،هی منویادخاطراتمون مینداخت ومیگف درسته روزای بدی داشتم ولی لابه لای اون روزاخاطرات خوبیم داشتم وقتی اینطورمیگف من فقدهق هق گریه میکردم وبعددرموردطلاق حرف میزد
من اصلادلم نیومدکه وتمام وسایلموببرم چون نمیخواستم واسه همیشه برم ولی اون گف بیاوسایلاتوکامل ببر،وبعدش مجبورم کردپیشش بخوابم فقط بخاطراینکه میترسیدتنهایی بخوابه،ولی من تودلم فک میکردم دوستم داره چقدمن ساده بودم