دوستم از دوران بچگی باهام دوست بود همسایه بودیم حتی دانشگاه هم با هم رفتیم منتها چون خیلی حسود بود زیاد صمیمی نمیشدم باهاش همیشه حواسم جمع بود . دوستم وقتی شوهر کرد چند ماه بعد از ازدواجش مادرشوهرش فوت کرد و یک خواهرشوهر مجرد توی خونه داشت که 24 ساله بود اون موقع . خواهر ها و برادرهاش دختر بیچاره رو آلاخون والاخون کردند و این بدبخت ناچار شد بیاد خونه برادرش که دوستم باشه . دوستم که دیر هم شوهر کرد از روی بدجنسی خیلی خواهرشوهرش رو اذیت کرد . یه بار رفتم دیدنش برای زایمانش کاملا غم رو تو چشمهای دختر بیچاره که هم پدر نداشت هم مادر خوندم . اون روز فهمیدم دوستم شدید با شوهرش اختلاف پیدا کرده و خواهر شوهر بدبختش لنگ در هواست یک روز خونه این خواهر یه روز خونه اون خواهر و ... خلاصه دختر بیچاره از هول حلیم افتاد تو دیگ اولین خواستگاری که اومد شوهر کرد . کل موندنش تو خونه دوستم 6 ماه بود ولی خواهرشوهره بدبخت شد : شوهرش معتاد ... بعدش دیگه دوستم هر وقت زنگ میزد بهم و گریه زاری میکرد از رفتارای شوهرش دلم میسوخت براش ولی ته دلم میگفتم خب تو هم یک کم تحمل میکردی دختر بیچاره جرات نداشت یک دونه میوه پوست بکنه ... کاری کرده بود بدبخت جرات آب خوردن نداشته باشه اجازه هم نمیدادن خونه بگیره مجردی زندگی کنه ...