2733
2734
عنوان

تجربه من از مهد رفتن دختر 3ساله ام

11256 بازدید | 63 پست
میخوام اینجا همه چیزو از مهد رفتن دختری بنویسم امید است که موثر واقع بشه برای اونایی که میخونن.تا اونجا نوشتم که مرخصیه ۱هفته ای گرفتم اونم با گریه .۵شنبه وجمعه خونه ی مامان اینا بودیم وجمعه شب برگشتیم واقعا برای مهد رفتن دخترکم استرس داشتم حالم بد بود.تا خود صبح نخوابیدم تا اینکه ۷صبح شنبه بیدارشدم و صبحانه درست کردم و با کلی ناز دخترک رو که شب قبل دیرخوابیده بود بیدارش کردیم اما مگه بیدار میشد کلی ناز کرد و با خلق کمی بد بیدارشد.صبحانه اش رو خورد واز زیر قرآن ردش کردم ودر حالیکه سعی داشتم عادی جلوه کنم اما تمام دست ودلم میلرزید سوار ماشین شدیم و دم در مهد پیاده شدیم.زنگ زدیم و رفتیم داخل . دخترکم هم هنوز انگار خواب بود .با مدیر داخلیه مهد کمی صحبت کردم و گفت با بچه برو سرکلاس.خدایا چرا اینقدر من استرس دارم پاهام میلرزیدش. رفتم وکلاس خاله سحر رو پیدا کردم ودر زدم و با دختری وارد کلاس شدیم . سلام کردیم و یکدفعه ۳چهارتا بچه اومدند و منو بغل کردند وگفتند سلام خاله .وای یه حالی شدم که نگو .مربی به بچه ها گفت :بشینید .یه اتاق تقریبا ۹متری که دور تا دورش صندلی چیده شده بود واصلا نورگیر نداشت وبچه ها روی صندلی با دمپایی و لباسهای میشه گفت کثیف نشسته بودند برای من و دختری هم صندلی کنار خانم مربی گذاشتند و ما اونجا نشستیم.۴تا دختر و بقیه پسر بودند تو کلاس دوربین داشت و ۱ تی وی و دستگاه دی وی دی هم روشن بود با دختریه من میشدند ۱۶تا بچه. بچه ها بیشترشون خواب آلود بودند و اکثرشون چهره های بی فروغ داشتند مربی دائم ابراز احساساتشون رو مهار میکردو دائم میگفت بشینید و تهدید میکرد راستشو بخواین ازون اول از رفتار مربیه خوشم نیومده بود. به من گفتند روز خوبی اومدی امروز روز تولده.بچه ها باید برای ساعت یک ربع به ده آماده میشدندو میرفتند سالن بزرگه تا تو جشن شرکت کنند لحظات وساعت دیر میگذشت .خاله سحر به بچه ها میگفت خوب سوره ناس رو بخونید یکی میخوند ویکی خمیازه میکشید و ...بعدش گفت:شعر اعضای بدن رو بخونید به انگلیسی که بازم یکی میخوند ویکی چرت میزد مربی هم دائم میگفت اگه نخونید جشن نمیبرمتون .دی وی دی هم روشن بود و شعر پلیس رو میخوند.یه پسره خیلی شیطون اونجا بود که دائم مربی میخواست مهارش کنه .ولی اکثربچه ها از نظر احساسی فلت بودند (بی احساس). همونجا یه غم خاصی تو دلم نشست و تصمیمم رو گرفتم که دیگه نبرمش .مربی میخواست با دختری ارتباط برقرار کنه اما دختریه من پا نمیداد.یخش دیر باز شد بچه ها دائم ازم میپرسیند خاله ساعتشو از کجا خریدی ؟خاله چقدر کیفش قشنگه و....یه لحظه احساس کردم وارد یتیم خونه شدم حالم بشدت بد بودو گریه ام گرفته بود .خاله چندتا مداد رنگی آورود وگرفت تو دستاش وگفت :چندتا مداد تو دستمه ؟بشمارید اصلا باورت میشه بچه ها تو باغ نبودند.؟؟؟؟؟؟ تا اینکه صدا زند بچه ها بیان برای جشن تولد.همون لحظه فهمیدم تولد ۲قلو های توی کلاس دخترک من هستش یه دختر ویه پسرکه به جرات میتونم بگم که خودشون اصلا نمیدونستند تولدشونه.دختره که کلا بی احساس و انگار مریض باشه بود ولی برادرش نه کلی خوشگل و با نمک بود ولی هر دو مات بودند. خلاصه بچه هارو قطار کردند و بردند تو سالن منم ته سالن با دختری نشستم تمام بچه های کلاس خاله سحر دست به سینه نشستند و یه تیوی بزرگ و دیوی دی روشن بود و آهنگهای ارمین و علیشمس و ...درحال پخش بود گروه سنیه ۲تا ۳سال واردشدند الهی بمیرم چقدر مظلوم بودند دلم براشون کباب شد .خیلی بد بود اون صحنه هایی که من دیدم.دخترکی گریه میکرد ومربیش اهمیت نمیدادتا مربی ازش دور میشد لباشو ور میچید دختری تو شلوارش پی پی کرد و ومربیش بردش تا بدن عوضش کنه . پسری از اول گریه میکرد وهیچ کس نبود بهش بگه چت شده.حالم خیلی بد بود دخترک کنارم نشسته بود و کمی از جاش بلند میشد وتا میدید کسی سر جاش نشسته به من میگفت که بلندش کنم فکر میکرد که اینجا هم خونه ی خالشه. دوقلوها رو بدون اینکه این دو بچه احساسی داشته باشند اون وسط گذاشتندو بهشون گفتند دستاتونو بگیرین تا عکس بندازیم ولی دخترک اصلا به جرا میتونم بگم هیچ احساسی نداشت دقیقا شبیه عروسکهای خیمه شب بازی بودش که هرجوردوست داشتند میرقصوندنش .همونجا بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد.مادر این دوقلوها اومد وای که چه تراژدیه غمگینی رو با ورودش به مهد رغم زد. دختر به مادر چسبیده بود وجدا نمیشد حالا دوقلوها گریه میکردند وچسبیده بودند به مادر.مادرشون هم انگار خیالی نبود براش.نمیدونم من خیلی احساسیم یا اینا خیلی سنگن.کیک رو بریدند و مادر خواست که بره .من دم در نشسته بودم مادردوقلوها اومد کنارم دخترک که گردن مادر روسفت وسخت چسبیده بود گریه میکرد وپسر هم با دیدن خواهر گریه میکرد ولی زودی آروم میشد اونم دست مادر رو گرفته بود .مادره گفت میخوام برم براتون لیوان بگیرم شربت بخورین اما بچه ها ضجه میزدند که نرو توروخودا نرو .وای که جیگرم آتیش گرفت خاله سحر میخواست اینارو از مادر جدا کنه اما زورش نمیرسید.بالاخره مادر به ستوه دومد وگفت :اه بسه دیگه دیونم کردید میخوام برم لیوان بخرم.خاله سحر گفت :توبرو من آرومشون میکنم.دختره رو با زور ازبغل مادر آوردن بیرو وگفتند :بیان برین کادوهاتونو باز کنید ولی دختر ک آروم نمیشد.کادوها یک بسته پاستل آبی و صورتی ویک دفتر نقاشی همون رنگها برای دخترو پسر بود .دخترک همچنان ضجه میزدو آروم نمیشد.دختریه من رفت پیششون و کادورو از دختر ک گرفت تازه یخش باز شده بود . خاله سحر دید نمیتونه آرومش کنه رو به دخترک با تحکم گفت:چرا گریه میکنی هان؟مگه تو نمیدونی مامان هر روز میره سر کار؟این رو که گفت انگار دخترک ۴ساله آتیش گرفت وگریه هاش بیشترشدو مربی دوباره گفت :اگه آروم نشی زنگ میزنم مامانت ازسر کار نیادها. وای که چه آتیشی زد این دوقلوهارو با این حرف من که مدام اشکامو پاک میکردم.یعنی داشتم روانی میشدم جشن تموم شدو بچه ها رفتند سر کلاس من مثل مرغ پر کنده بودم اصلا یه وضعی میگم که واقع کم مونده بود پس یافتم .دخترک همچنان گریه میکرد سرکلاس و مربی بیتوجه به گریه هاش داشت دی وی دی رو تنظیم میکرد من به مربی گفتم از کلاس میرم بیرون و تو دفتر هستم انگارر از خدا خواسته بود گفت :اینجوری بهتره .دخترک من وسط کلاس نشسته بود و مدادشمعی درخواست کرده بود در نیمه باز بود رفتم داخل وگفتم مامان نبایدپارشون کنی مربی گفت:اشکال نداره من بالخره رفتم بیرون تو دفتر نشستم با روحیه ای که از خودم ودختری سراغ داشتم میدونستم دختری کنار نمیاد. یکبار اومد بهم سر زدو رفت پشت درکلاس بودم که فهمیدم چند تابچه اومدند وکنار دختریه من نشستند و میخواستند مدادشمعی هارو همانند دختریه من پاره کنند که صدای مربی رو شنیدم که گفت:اینم روز اولشه که بهش اجازه دادم دست بزنه از فردا خبری نیست برید بشینید سر جاتون ببینم.انگار قلبم از جا کنده شد.دستشویی درست روبروی کلاس دختری بود به من گفته بودن مربی یا کمک مربی بچه ها رو میبره اما من کسی بنام کمک مربی ندیدم مستخدم اونجا یه صندلی گذاشت دم در دستشویی وبچه ها بدون پوشش میرفتنو ومیومدند خودشون تو این سن باید خودشون رو میشستند واین برای بچه ی ۳یا ۴ساله واقعا سخته اما رعایت پوشش که دخترو پسر همدیگرو میدیند نمیشد. اون مستخدم هم فقط وفقط شلوارشونو پتاشون میکرد ولاغیر.دیگه به جدیت هرچه تمومتر تصمیمم رو گرفتم تا دختری رو اونجا نزارم تازه هزینه اش هم از ۹تا ۱۱:۴۵ سیصد هزارتومان میشد که واقعا با اون چیزایی که من دیدم اصلا ارزش نداشت.دخترک مدادشمعی روپس نمیداد هرچی من اصرار میکردم اون اصلا نمیداد مربی گفت:اشکال نداره فردا اومدیب بیاررش وخبر نداشت فردا دیگه دختری رو نمیارم..موقع خداحافظی رفتم واز همه ی بچه های کلایس خداحافظی کردیم با دختری یه لحظه یه پسری از کلاس خاله سحر اومد وگفت :خاله منم میبری خونه؟ وای دیگه از شدت این شوک بزرگ دیگه داشتم پس میفتادم نمیدونستم به این پسرک شیطون و پرانرژی و دزررعین حال مظلوم چی بگم.برای چی بچه دوست داشت ازونجا بره ؟نمیدونم با هزار امیدواری وازینکه مجبور نبودم دختری رو بزارم اونجا خداروشکر کرد .درسته از دست مادرشوهری به ستوه درومدم اما آرامش دخترکم و روانش برام مهمتر از آسایش خودم هست .خیلی خوبه که یکیو دارم که دختری رو نگه داره ومجبور نیستم تو این مکانها که واقع مهدکودک نیست بزارمش .اومدم خونه واینقدر گریه کردم که نگو به شوهری و خواهرم و مادرم زنگیدم وگفتم همه چیزو واینکه دلم نمیخواد دیگه بره مهد.

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
شما باعینک بدبینی وارد شدی خودتون شحصیت وابسته داری وقتی خودتون از شب قبل نخوابیدی ودست وپات میلرزیده یعنی دوس نداری دختری رو به ناآشنا بسپاری تاحدودی باات موافقم ولی کاملا دیدگاه خودتونه اسم مهدرو هم بردارین لدفن
امشب 11فروردین بهترین روز عمرمه
2738
بچه ها منم خیلی دوس دارم برم سرکار ولی چون خودم تو بچگی تجربه مهد کودک رو داشتم اصلا حاضر نیستم که بچه ام بره مهد تو شهر غریبم هستم انشالا وقتی مامان شدم تا قبل پیش نمیزارم مهدکودک بعد که بچه ام از اب و گل در اومد میرم سرکارو به علایقم میرسم راستی اونایی که میتونن پیش مامان یا مادرشوهر بزارن حتما این کار رو بکنن چون از صدتا مهد گذاشتن بهتره حداقل میدونی اونا وجدان دارن و هر کاری رو نمیکنن تا بچه اروم بشه
والا منم با مهد مخالفم تعداد محدودی هستن که دل میسوزونن من خودم تو مهد کار کردم این حرفو میزنم هم تو قیطریه کار کردم هم تو خیابون کرمان و هم خیابون گلستان از کادر و کار هیچ کدومشون راضی نبودم خیلی چیزا رو با چشمام دیدم که برای پسرم نمیپسندم
سرنوشت را کی توان از سر نوشت...
اتفاقا مهد تو رشد عاطفی بچه خوبه تربیت مادربزرگ یعنی هری چون پیش مادر بزرگ عزیزن و هرکاری میکنن پسننه قانون یاد میگیرن نه ارتباط دیگران رو بعد الان نره دوسال دیگه پیش دبستانی و دبستان پس باید یاد بگیرن در بدترین شرایط وارد جامعه میشن این مهد خوب نبود جای دیگه هم امتحان کن....
منم چنین تجربه ای دارم با اینکه دخترم به شدت به مهد رفتن علاقه داشت و بعضی وقتها گریه میکرد میگفت من ببرید مهد .باور کنید به خاطر رفتار بد مربهای اونجا الان متنفر شده از مهد . حتی از کنار مهد رد میشیم سفت به من میچسبه و حاضر نیست از کنار مهد عبور کنه اتفاقا خیلی کار خوبی کردی اسم مهد گذاشتی .
خداوندا پناهم باش .بهترین را نصیبم کن
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز