2733
2734
عنوان

:::دیالوگ زیبای کلاه قرمزی::

1209 بازدید | 31 پست
لاه قرمزی: آقای مرجی،شما میدونستی عباس آقا غیر از شهین خانوم یه زن دیگه هم داره؟ مجری: زندگی مردم به ما چه ربطی داره!؟ کلاه قرمزی: بله منم دیدم به ما مربوط نمیشه رفتم به یکی گفتم که بهش مربوط میشد مجری: کی؟ کلاه قرمزی: شهین خانوم! مجری: بچه مگه تو فضولی!؟ اگه زندگیشون خراب بشه میتونی خودتو ببخشی!؟ کلاه قرمزی: مگه من مثل شمام که پدر مارو درمیاری تا ببخشیمون!؟ سه سوت خودمو میبخشم تازه به خودم جایزه هم میدم! مجری: اصلاٌ کی به تو گفته عباس آقا یه زن دیگه داره؟ کلاه قرمزی: امروز کله ی عباس آقا رو دیدم،دوتا فرق داشت...میگن هرکی سرش دوتا فرق داشته باشه دوتا زن میگیره مجری: بچه این حرفا همش الکیه! کلاه قرمزی: اتفاقاٌ خودم هم شک کرده بودم،اگه اینجوری بود که شما با اون فرقی که رو کله ت داری باید حرمسرا راه مینداختی!
آقــوی همساده: ما رفتیم محضر ماشینو به نام خودمون کنیم..... یهو نفهمیدیم چی شد اون وسط از یکی طلاق گرفتیم! ما که اصلا زن نداشتیم... الان ۵ ساله دارم مهریه میدم... آقای مجری : به کی ؟ نمیدونم به کی.... ینی داغونمااااا له لهم

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
آقو ما یه بار یه حلقه ای تو خیابون پیدا کردیم یه رفیقی داریم صداش میکنیم “گندولف” ای حلقهو رو بردیم پیشش گفتیم کاکو ای چیه!؟ گفت ای ارباب حلقه هاس،بکنیش تو دستت غیب میشی! گفتیم کاکو ای خرافات چیه باور میکنی رفتیم بهش ثابت کنیم حلقه رو کردیم تو دستمون غیب شدیم! آقو تا ما غیب شدیم مسئولین رفتن اسم مارو از تو لیست آماری مملکت حذف کردن،نمودار رشد جمعیت سقوط کرد بالانس عرضه و تقاضا تو بازار بهم خورد اقتصاد مملکت ۲۵۶% افت کرد! ها ها ها….ینی داغون شدا له له شد! گفتیم ها الآن ای حلقهو رو از تو دستمون در میاریم همه چی روبراه میشه ما میشیم قهرمان ملی،آقو ای حلقهو رو در آوردیم ظاهر نشدیم! روشو نیگا کردیم دیدیم نوشته MADE IN CHINA!ها ها ها…. ما الآن ۳ساله نیستیم هیشکی اهمیت نمیده!
ماجراهای جالب آقوی همساده : “برنده قرعه کشی !” آقو ما یه بار تو قرعه کشی بانک 150میلیون تومن برنده شدیم! درحالی که جهان در پی این خوش شانسی ما در بهت فرو رفته بود یهو یه اتفاقی افتاد که همه چی رو به حالت عادی برگردوند…عکس ما به عنوان برنده بزرگ این قرعه کشی تو یکی از روزنامه ها چاپ شد،ملت حالشون از دیدن چهره کریح ما بهم خورد روزنامه خوندنو بیخیال شدن،سرانه مطالعه در ایران اومد پایین،مسئولین مارو مقصر دونستن 150میلیون جریمه مون کردن،البته این آخر ماجرا نبود… ظاهراٌ سردبیر روزنامه قرار بود اون روز پول ببره خونه تا زنش بره یه سرویس طلای جدید بخره که تو مهمونی فردا باهاش چشمای بیتا جونو در بیاره،بیچاره نتونست پول جور کنه خانومش با ماهیتابه کوبوند تو سرش طرف حافظه ش قاطی کرد از اونموقع تا حالا هر روز که از خواب پامیشه فکر میکنه همون روز اوله دوباره عکس مارو تو روزنامه ش چاپ میکنه! الآن 18ساله من روزی 150میلیون جریمه میشم! ها ها ها ها ها…من نمیفهمم ملتی که شام ندارن بخورن سرانه مطالعه به چه دردشون میخوره!؟ خانومای عزیز که وضعیت اقتصادی موجودو میبینن چرا از شوهراشون توقع بیجا دارن!؟ اصلاٌ آقو من چرا نمیمیرم از این زندگی خلاص شم!؟
2738
ماجراهای جالب آقوی همساده : “عشق مادری!” آقو ما بچه بودیم یه روز ننه مون مارو برد خرید،خواست یه آبمیوه گیری بخره 30تومن کم آورد چشمش خورد به ما بلندمون کرد گذاشتمون رو پیشخون مغازه به آقوی فروشنده گفت این بچه رو چند ورمیدارین!؟ آقوی فروشنده هم یه نیگا به ما انداخت گفت مدلش جدیده ولی کارکردش زیاده،دست چپش هم که رنگ داره،صندوق عقبش هم که جا باز کرده درش بسته نمیشه(که البته ای آخری تقصیر ما نبود،از فشار تحریمها بود!)…خلاصه 25تومن بیشتر قیمت گذاری نشدیم ننه مون نتونست آبمیوه گیریو بخر عصبانی شد وسط پاساژ افتاد رو ما به حد مرگ کتکمون زد بعدشم ولمون کرد رفت… مام دیدیم گم شدیم یه پلیس دیدیم رفتیم بهش گفتیم “آقو پلیس مهربون…” ظاهراٌ طرف 4ماه بود حقوق نگرفته بود اعصابش خورد بود قبل اینکه جمله مون تموم شه با لگد زد تو سرمون 6متر پرت شدیم وسط خیابون 13تا ماشین از رومون رد شدن له له شدیم…بردنمون بیمارستان از شانس ما دکترای بیمارستان در اعتراض به عدم همکاری شرکتهای بیمه اعتصاب کرده بودن یه دامپزشک آوردن بالا سرمو، نمیدونیم با ما چیکار کرد که الآن 47ساله آدرنالین خونمون که میره بالا شروع میکنیم ها ها ها واق واق واق واق…!
ماجراهای جالب آقوی همساده : “ازدواج اجباری !” آقو ما یه بار رفتیم دخترمونو از همون کودکی با مسئله حجاب آشنا کنیم دیدیم روسری رو سرش نمیکنه برا اینکه تشویق بشه ما هم یه روسری سرمون کردیم،یهو پسر همسایه در زد ما هم با عجله رفتیم درو وا کنیم یادمون رفت روسری رو ورداریم پسر همسایه چشمش که به ما افتاد یه دل نه صد دل عاشقمون شد ازمون خواستگاری کرد مام تو این عصر بی شوهری از موقعیت پیش اومده نهایت استفاده رو کردیم جواب بله دادیم مارو برد خونه مادرش که عروسش رو بهش نشون بده… آقو مادرشوهرمون گفت برای اینکه عروس من شی باید این امتحانو بدی،این دوتا تخم مرغو بگیر باهاشون بیف استروگانوف درست کن! مام کم نیاوردیم 3روز تمام رو تخم مرغا نشستیم جوجه شدن،جوجه هارو بزرگ کردیم مرغ شدن رفتیم فروختیمشون باهاش مواد بیف استروگانوف خریدیم درستش کردیم مادرشوهرمون اومد تست کرد دید نمکش کمه 4امتیاز ازمون کم کرد گفت نمیتونی عروس من شی نامزدمون نتونست این شکست عشقی رو تحمل کنه خودشو کشت خونواده ش رفتن بخاطر بازی با احساسات بچه شون از ما شکایت کردن 48سال رفتیم حبس…ها ها ها ها ها…راستی دخترمون هم 20سالش که شد رفت آمریکا مدل لباس شد! ینی از هر نظر داغونما داغون!
مجری: پسرعمه میخوای این شکلاتو بهت بدم؟ پسرعمه: ای بابا آقای مجری شما که میدونی من حالم از این غذاهای مضر بهم میخوره،ولی به این التماسی هم که تو چشمای شماس نمیتونم "نه" بگم،چشم شکلاتو قبول میکنم مجری: نمیدمش بهت،این شکلات فقط مال وقتیه که درساتو خونده باشی پسرعمه: منم رفته بودم کتابخونه که درسامو بخونم دیگه! مجری: کتابخونه بودی یا استخر؟ پسرعمه: کتابخونه مجری: پس چرا مایو پاته؟ پسرعمه: آخه میخواستم غرق درس خوندن شم! مجری: میدونی وقتی دروغ میگی دماغت دراز میشه؟ پسرعمه: فدای سرت،خواستم برم دانشگاه عملش میکنم! مجری: ینی پینوکیو آخرش آدم شد تو نشدی! پسرعمه: اون یه فرشته مهربون پیشش بود انگیزه داشت،من بدبخت دارم با گاو و گوسفند زندگی میکنم،همینی که هستم هم از سرتون زیاده!
ماجراهای جالب آقوی همساده : “مهد کودک !” آقو ما یه روز با خانوممون رفته بودیم مهد کودک که بچه خواهرمونو بگیریم…اونجا که رسیدیم یهو یکی از ای بچه ها دوئید اومد تو بغل ما گفت سلام بابا جون! مام یکم خندیدیم برگشتیم زنمونو نگاه کردیم دیدیم داره دقیقاٌ همونجوری به ما نگاه میکنه که حسن نصرالله به بنیامین نتانیابو! نگاه میکنه! آقو جلو چشم بچه های مردم افتاد رو سرمون مارو به حد مرگ زد! دیدن ای صحنه ها رو بچه ها تاثیر گذاشت دارای خوی وحشی گری شدن خونواده هاشون رفتن از ما شکایت کردن 24سال رفتیم حبس… تو حبس این داستانو برا یکی از زندانیا تعریف کردیم از شانس ما بابای بچه هه بود بخاطر همین تو این 24سالی که تو حبس بودیم روزی 18 بار کتکمون میزد…از حبس که اومدیم بیرون او بچه هه رو دیدیم که دیگه 27 سالش شده بود تا مارو دید چون پدر خوبی براش نبودیم اونم گرفت یه فصل کتکمون زد…ها ها ها ها ها ها…یعنی در ای جریانو بنده به طور کامل استخون بندی خودمو از دست دادم و الآن به معنای واقعی کلمه له له هستم!***
فامیل: آقای مجری امروز قراره واس این بچه برم خواستگاری مجری: چی!؟ این که بچه س… فامیل: من نصف این بودم زن گرفتم! این که دیگه لندهوری شده واس خودش!! مجری: آخه این نه درس خونده، نه کار داره… بچه: نه کف کرده! فامیل: شما مگه تلوزیون نمیبینی؟ همش میگن مهم تفاهمه مجری: آخه این بچه اصلاً میفهمه تفاهم ینی چی؟ فامیل: بله که میفهمه خودم بهش یاد دادم،تازه خیلی چیزای دیگه هم بلده،بابایی اونایی که دیروز بهت یاد دادمو بگو به آقای مجری… بچه: نهادینه سازی صرفه جویی در مصرف آب، مبارزه با ترویج فرهنگ غربی، مذاکرات پنج بعلاوه یک مجری: ینی چون چارتا کلمه قلمبه سلمبه یاد گرفته دیگه وقت زن گرفتنشه؟ فامیل: آقای مجری زن گرفتن که چیزی نیس، مردم با همین چارتا کلمه وزیر میشن!…
آقای مجری: دختر همسایه اومده اینجا بخوابه چون برقشون قطع شده! فامیل دور: من یه سوآری برام مطرح شده آی مجری مگه اینا توی روشنایی میخوابن!! برقشون قطع شده میاد پایین میخوابه؟؟ پسرعمه: اینا همَه بهانه اینو ول کنی همش اینجا پلاسَ
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز