2703
2553
سلام به دوستای خوبم
این تاپیک را باز کردم تا خاطره زایمان طبیعی م را براتون بگم

هرکسی هم که دوست داره بیاد یه خاطره ای از زایمانش (طبیعی/سزارین) برامون بگه تا کمکی باشه به دوستایی که تو انتخاب زایمان شک دارن
زایمان طبیعی
من از 5 ماهگی کلاس های زایمان طبیعی را شروع کردم با این هدف که بتونم یه زایمان طبیعی خوب داشته باشم . 8 جلسه کلاس شرکت کردم و با تکنیک های تنفسی و روشهای کاهش درد آشنا شدم و در آخرین روز یک فیلم از زایمان طبیعی دیدم
یکی از آشنایان ما میگه که دیدن زایمان بدتر از خودشه ولی این به نظر من در مورد تنها آخرین مرحله یعنی بیرون اومدن بچه صدق میکنه و هییییییییییچ کس نمیتونه دردهای زایمانی را مطلوب توصیف کنه

3 کتاب در این رابطه خوندم و خلاصه این که من با آمادگی کامل پا به این عرصه گذاشتم

به نظر خود من مشکلات اساسی زایمان من از چند عامل جانبی نشات گرفت
1. من تا حالا پام به بیمارستان نرسیده بود (خداراشکر) یعنی هیچ وقت درد را به صورت واقعی درک نکرده بودم تا تحمل خودم را تخمین بزنم در هیچ دوره ای از زندگیم دچار شکستگی یا درد دیگه ای به صورت جدی نشده بودم حتی یه بخیه را تجربه نکرده بودم
2. دردهای زایمانی من به صورت طبیعی شروع نشد و این کار به صورت القا با آمپول انجام شد. این یه عیب بزرگه چون کسی که خود به خود درد زایمانش شروع میشه در مراحل آخر به بیمارستان میره و چند ساعت اول دردها را از حمایت خانواده بهره میگیره
3. من مانند شما در ایران زندگی میکنم و در زایشگاه نه تنها حمایت ماما را دریافت نمیکردم مورد توهین این عزیزان بودم و روحیه ام صفر شده بود

زایمان فرآیند خیلی جالبیه هدف اصلی من برای این کار ، تخمین مقاومت بدنم در شرایط خاصی بود که با تعاریف خانمهای مختلف برام به یه داستان مرموز تبدیل شده بود

به نظر من کسی که میخواد زایمان طبیعی کنه باید اهدافش را در نظر بگیره و چون در حال حاضر اقلیت افراد به این روش روی میارن ، باید اهدافش برای خودش خیلی مهم باشه و در نهایت با اینکه خیلی سختی میکشه از مزایای این روش نیز بهره میگیره

مزیت ها از نظر من
1. آدم یه خودی نشون میده و افتخار میکنه که چقدر مقاومت داره
2. به خدا نزدیکتر میشه و از اون به بعد خیلی از مسائل و مشکلات در ذهن کمرنگ میشه
3. به نظر میرسه خیلی از اضافه وزن بارداری از بین میره ، من خودم 11 کیلو تا روز سوم بعد از زایمان کم کرده بودم و بعد از 3 هفته با اینکه شکمم را خیلی نبستم، تقریبا صاف شده
4. شکم 5 لایه پاره نمیشه و درگیر یه جراحی بسیار بزرگ نشدم
5. به راحتی بعد از 2 تا 4 ساعت غذا خوردم و راه رفتم

زایمان من
من ساعت 4 صبح تو بیمارستان پذیرش شدم و تا کارهای اولیه انجام شد ساعت 5.5 ، یک چهارم از قرص زیر زبونی مخصوصی را دریافت کردم که تا 10 دقیقه بعد از اون انقباض ها به صورت محسوس شروع شد البته درد زیادی نداشتم و در یکی از 5 ، 6 انقباض، یکیش خیلی به کمرم فشار میاورد
وقتی تو کلاس ها بهمون میگفتن با انقباض زایمان شکم سفت میشه من میگفتم شکم من همیشه سفته و این چه فرقی میکنه ...... فرق انقباض ها اینه که آدم به راحتی دورتادور رحمش را احساس میکنه و سفتیه رحم خیلی واضحه و از بقیه شکم قابل تفکیکه
ساعت 7.5 آمپول فشار را وارد سرمم کردن و با شروع شدیدتر انقباض ها به مرور دردها هم بیشتر شد من بیشتر دردهام مربوط به پایین کمرم بود همون جایی که ما به اصطلاح میگیم تخته کمر ...... خیلی درد میگیره..... یعنی اصلا قابل توصیف نیست
دردهای من تقریبا در ساعت 12 به اوج خودش رسیده بود
وقتی درخواست یک مسکن کردم گفتن باید دهانه رحم حداقل 4 سانت بشه وگرنه مسکن روند ایمان را کند میکنه که من ساعت 12.5 به این مرحله رسیدم و وقتی پتیدین دریافت کردم بیش از اینکه دردهام از بین بره حالت خواب آلودگی پیدا کردم ولی تجدید قوای خوبی بود
1 ساعت بعد از دردها روی آسمون بودم گاهی ناله میکردم گاهی روسریم را گاز میگرفتم و بعضی وقتها به پایه تختم چنگ میزدم
من ساعت 2 بعدازظهر با معاینه ماما فهمیدم که هنوز هیچ پیشرفتی بیشتر از 4 سانت نداشتم
دیگه طاقتم تمام شده بود به ماما گفتم به دکترم بگید منو سزارین کنه و این درحالی بود که دستهای ماما را گرفته بودم و میگفتم تو رو خدا منو زودتر از اینکه دکترم بیاد بیهوش کنید وااااااااااااااااااااااااای الان که مینویسم یادم افتاد که چقدر سختههههههههه
ساعت 2 و 20 دقیقه دکترم اومد و رضایت شوشو را برای سزارین گرفتن حتی اتاق عمل و دکتر بیهوشی را هماهنگ کردن
تو این 20 دقیقه احساس فشار زیادی میکردم یعنی مرتب دوست داشتم زور بزنم که من اینکارو میکردم
دکترم برای آخرین بار و برای اینکه وضعیتم را برای سزارین ببینه منو معاینه کرد و با تعجب گفت دهانه رحم 9 سانت باز شده و بچه داره متولد میشه... یکی دو دقیقه بعد منو به تخت زایمان بردن

از اینجا به بعدش واقعا آدم تو این جهان نیست یعنی امکان نداره این همه درد و فشار وارد بشه و نیرویی مافوق طبیعت به انسان کمک نکنه
هییییییییییییییییچ وقت تو زندگیم بحران را به تمام معنا احساس نکرده بودم مرحله ای بود که راه برگشت نداره اونقدر فشار آوردم که احساس میکردم هرچی تو دلمه ممکنه بیاد بیرون البته این فشارها را همزمان با انقباض های بسییییییییییار شدید آخر وارد میکردم
حس میکردم دیگه انرژی ندارم و خیلی خیلی خسته شده بودم ....... لحظه ای که دکتر گفت به دنیا اومد مثل شوک زده شده ها بودم .... باورم نمیشد تونستم زایمان را به پایان ببرم
تنها چیزی که پرسیدم این بود که دختره؟؟؟!!!!!!! و بیهوش شدم

در نهایت با توجه به تجربه ای که داشتم پیشنهاد میکنم
1.تحقیق کنید مامان و خاله تون زایمان های آسانی داشتن یا نه چون شما خیلی به اونها شبیه هستید
2. در صورتیکه درد زایمان در شما به صورت طبیعی شروع نشد، در مورد زایمان طبیعی بیشتر فکر کنید!! چون شروع درد در منزل و در کنار افرادی که آرامش میدن خیلی کار را بر شما آسان میکنه
3. اگر قصد دارید طبیعی زایمان کنید بیشتر از اینکه به دکترتون فکر کنید در مورد زایشگاهی که میخواین برین تحقیق کنید

در نهایت باید بگم که اگه دوست دارید اینجوری زایمان کنید .......... حتما میتونید .......... به خودتون اعتماد داشته باشید
و
من با اینکه زایمان سختی داشتم ............. ته ته ته قلبم از اینکه زایمان طبیعی را تجربه کردم خوشحالم

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش

ایشالا مشکلت حل میشه 💕🌷

2456
http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=78933
مرسی کوثر جان. لطفاً به این تاپیک هم برو و خاطره تو اونجا کپی کن. تا همه خاطرات جمع باشند
دختر نازم، بهترین هدیه از طرف خدا، 16 مرداد 92 اومد تو بغل ما و خوشبختیمونو هزار برابر کرد. خدایا شکرت
سلام کوثر جون خوبی عزیزم خوشحالم که زایمان بدون دردسری داشتی البته زایمان طبیعی (به قول معروف دردش هم طبیعیه ) عزیزم منم تا وقتی دهانه رحمم به 7 سانت رسید درد کشیدم ولی بعدش بیحس شدم (از روش اسپاینال ) و طبیعی بچه امو به دنیا اورمدم خیلی خیلی راضی ام .
خیلی ها معتقداند که عوارض داره ولی اصلا عوارضی نداشه الان هفت ماهه از زایمانم میگذره و راضی هستم . خدا روشگر نی نی خوشگلی هم دارم
منم بخوام تعریف کنم خیلی طولانی میشه ولی من زایمان طبیعی کردم
ابتدا باید بگم که شاغل بودم و تا روز آخر که رفتم مرخصی زایمان بگیرم که خودمو آماده کنم برای بیمارستان و وسایل مخصوص رو با خودم ببرم روز 29/11/84 رفتم که مرخصی برگیرم چون قرار بود من 17 اسفند زایمان کنم صبح که رفتم شرکت یه درد عجیبی داشتم یه کم نگران شدم مرخصیمو که گرفتم اومد خونه حالم اصلا خوب نبود زنگ زدم به دکترم گفت ممکنه عفونت کرده باشی باید ساعت 11 بیایی مطب معاینه بشی و بری یه سری آزمایش بدی منم رفتم یه سری ازمایش اورژانسی دادم ولی دست برقضا نزدیک زایمان بوده و فقط زایمان شده بود در صورتی که دکتر متوجه نشده بود دیگه من اومد خونه استراحت کردم ولی دردهای لحظه ای داشتم تا ساعت 4 که برم جواب آزمایش اورژانسیمو بگیرم بعد رفتم پیش دکترم گفت باید معاینه بشی منم رفتم وای خیلی وحشتناک بود وقتی ماینه کرد گفت الان نباید وقت زایمانت باشه خیلی زوده زود برو بیمارستان همین که رسیدم بیمارستان کیسه آب پاره شد و ساعت 8.20 دقیقه شب پسمل گلم بدنیا اومد و تقریبا میشه گفت زایمان راحتی داشتم ولی دردهای وحشتناکی از صبح داشتم که فکر نمی کردم درد زایمانه برای همین یه کم برام زایمانم راحت بود
2714
مامی طه جان شما هم برو تو اون تاپیکی که گفتم. اونجا همه خاطره هاشونو می نویسند و آرشیو خاطره های زایمانه.
دختر نازم، بهترین هدیه از طرف خدا، 16 مرداد 92 اومد تو بغل ما و خوشبختیمونو هزار برابر کرد. خدایا شکرت
13به در! یک روز قبل از زایمان:


سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

14 فروردین خیلی دیر از خواب پا شدم. ساعت 11. خیلی خسته بودم و حسابی فشار روم بود. میدونستم بچه ام حسابی پایین اومده! روز قبل سیزده بدر رفته بودیم بیرون و من خیلی سر پا ایستادم یا قدم زدم. دیگه احساس میکردم پایین تنه ام داره میترکه!
این بود که 14م گفتم حسابی بخوابم و دیر پاشم تا تو طول روز فشار کمتری حس کنم. لنگان لنگان و پنگوئن وار رفتم تو آشپزخونه! ریز کتری رو روشن کردم و داشتم از آشپزخونه میومدم بیرون که یهو احساس کردم آبی ازم بیرون ریخت. سریع یه دستمال کاغذی برداشتم و خودمو پاک کردم. دیدم میزانش خیلی بیشتر از ترشحه و همین طور روان تره! خیلی خوشحال شدم و با صدای بلند گفتم: دخملمممممممممممممم! داری میای؟

:))))

میدونستم منم مثل بقیه اعضای خانواده ام کیسه آبم اول پاره میشه. همه خواهرام و مامانم حتی خواهرایی که سزارینی بودن اول کیسه آبشون پاره شده! این بود که تعجب نکردم و منتظرش بودم.

رفتم زنگ زدم به موبایل شوهرم. سر کار بود. بر نداشت. زنگ زدم به خواهر بزرگم و جریانو براش گفتم! هول کرد. گفت من و مامان راه میفتیم میایم پیشت.

دیگه اومدم با خونسردی و لبخند یه تاپیک گذاشتم که کیسه آبم پاره شده! چکار کنم!

http://www.ninisite.com/discussion/thread.asp?threadID=80341&PageNumber=1

و همون حین یادم اومد که بهتره نشسته نباشم. دیگه آب شر شر میریخت بیرون. من نشسته بودم رو یه حوله. بعد نوار بهداشتی گذاشتم. شوهرم شماره مو دیده بود و بهم زنگ زد. البته خودش ندیده بود. موبایلش تو اتاقش بود و خودش اونجا نبود. یکی از همکاراش بهش الهام شده بود که من دارم زایمان میکنم. و موبایل شوهرمو دیده بود و دیده بود که من با اسم شیوا جون شماره ام افتاده!
به شوهرم گفتم کیسه آبم پاره شده. اونم هول شد! میگفت راست میگی؟
خلاصه قرار شد خودشو سریع برسونه! و از شانس خوبم خیلی سریع خودشو رسوند. با اینکه محل کارشون خارج از شهره! یکی از همکاراش داشته برمیگشته و اون شوهرمو میرسونه!

شوهرم اومد خونه. پر از هیجان و استرس. باورش نمیشد! خیلی انتظار کشیده بود.
چند شب قبل خواب دیده بود که من کیسه آبم پاره شده و خونسرد میخندم و خودش هول شده! و حالا دقیقا همون جوری شده بود!
شانسی که آورده بودم این بود که روز قبل حمام درست و حسابی رفته بودم و ادامه ابروهامو که تیغ زده بودم با حنای تتو نقاشی کرده بودم و دیگه چند روز احتیاج به ابرو کشیدن نداشتم. همه اینا باعث شد که خونسرد باشم.

خلاصه قرار شد برم بیمارستانی که مامای همراهم اونجا کلاس داشت. باهاش هماهنگ کردم که برم پیشش. مامان و خواهرم هم رفتن اونجا. یه اشتباه فاحش کردم و اون این بود که ساک خودم و نی نی رو نبردم.

در حال سوار شدن به ماشین و رفتن به بیمارستان:

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

رفتیم بیمارستان. معاینه شدم و ماما گفت که 2 سانت دهانه رحمت باز شده! حدود ساعت 12 و نیم بود. گفت حدود ساعت 2و نیم برو بیمارستان. قرار بود برم بیمارستان بیستون ( کرمانشاه ) که دکترم برام نامه پذیرش نوشته بود و خودشم اونجا بود.

دیگه رفتم خونه مامانم و دراز کشیدم. درد نداشتم. شاید یه انقباض خیلی خفیف که اذیتم نمیکرد.
شوهرم رفت خونه و ساکها رو آورد. یه چیزایی کم داشت که تلفنی بهش گفتم و اورد. یه سوپ خوردم و با مامان و خواهر کوچیکترم و شوهرم راه افتادیم طرف بیمارستان.
خواهر کوچیکترمم خواب دیده بود که با مامانم اومده بیمارستان. این بود که وقتی ازش خواهش کردم بیاد سریع قبول کرد. قهر هم بودیم که اون روز آشتی شدیم.

تو راه بیمارستان همش حرافی و خوشمزگی میکردم و روحیه عالی ای داشتم. قرار بود از این همه فشار خلاص شم و دخملو بیبینم.

رسیدیم بیمارستان. مثلا بیمارستان خصوصی و معروفی بود. اما من حالم گرفت. خیلی دلگیر بود. همیشه از شنیدن اسمش تصور بهتری داشتم. رفتم تو. مامای همراهم زودتر از من رسیده بود. سریع منو بردن زایشگاه. نذاشتن کسی همراهم بیاد. تا دیدن مریض دکتر ف هستم و مامای همراهمو که خیلی معروف و با سابقه بود دیدن با روی خوش پذیرشم کردن. یکی از بهترین کارهای زندگیم گرفتن این ماما بود!

اما ناراحتیم این بود که نشد از شوهرم درست خداحافظی کنم و ببوسمش. هول بودیم همه!

با مامای همراهم رفتیم تو یه اتاق. مسئول اونجا فشارمو اندازه گرفت. 16 بود. نگران شدن. سریع ازم آز خون و ادرار گرفتن. یه 10 دقیقه بعد دوباره فشارمو اندازه گرفتن که ایندفعه 12 بود. 16 اولی ناشی از هیجان بود. معاینه ام کردن و آنژیوکت وصل کردن. دکترم اون روز بیمارستان بود. اونم معاینه ام کرد و یه چیزایی به مامام گفت. دهانه رحمم 2 انگشت باز بود.
دیگه آمپول فشار زدن و بعد از چند دقیقه با مامام رفتیم یه اتاق دیگه!

کلی با مامام حرف زدم و خاطره گفتم و بگو بخند داشتم. هر چی میگفتم و هر اتفاقی برای بدنم میفتاد رو ماما یادداشت میکرد.
یواش یواش یه دردایی تو ناحیه کمر به سمت پایین حس کردم. اما چون نامنظم و کوتاه مدت بود زیاد اذیت نمیشدم.
اما بعد از مدتی دردا زیاد شدن و استراحت بینشون کم! از قبل به دستور ماما روغن زیتون برده بودم.
دردام که زیادتر شد ماما با روغن زیتون از کمر به پایینمو ماساژ میداد. من بیشتر رو صندلی پشت و رو نشسته بودم. گاهی بین دردا به دستور ماما می ایستادم و قر میدادم.

یه دفعه که دردای بعدی شروع میشد ناله میکردم که اومد! اومد!
و سریع مینشستم و ماما ماساژم میداد. گاهی هم سر پا ماساژم میداد!

خلاصه! همه مسئولین میومدن و راجع به من و ماما کنجکاو بودن. همش میخواستن بدونن که من یا کلاس های بارداری رو تو مرکز خصوصی گذروندم یا دولتی ( که من خصوصی بودم و ... ! ) و براشون اینکه من میخوام طبیعی زایمان کنم جالب بود. همه زنا اون روز سزارینی بودن.

راستی با بانک خون هم هماهنگ بودیم و قرار بود نزدیک زایمان مامام بهشون خبر بده!
ماما پیش بینی کرده بود که با توجه به پیشرفت خوب در باز شدن دهانه رحم احتمالا ساعت 7 یا 7 و نیم زایمان کنم. حدود ساعت 7 دیگه دهانه رحمم فول باز شده. بود. قبلش همش معاینه ام میکردن و ابی که هنوز ازم بیرون میومد دیگه خونی شده بود. اول 3 سانت بود بعد 4 بعد 6 و در نهایت 9 سانت

دیگه قر دادن و ماساز تموم شد. راستی حین ماساژ مامام سعی میکرد از روشهای یوگا استفاده کنه و حواسمو پرت کنه! مثلا میگفت فکر کن بالای کوه طاق بستان ایستادی و ...! که یه بار تشرش زدم و گفتم ولم کنننننننننننن!

یه بارم در حال درد کشیدن بودم که خواست بره نماز بخونه! گفتم نروووووووووووو! اونم گفت چشم نمیرم!

خلاصه! دیگه مرحله زور زدن رسیده بود. به گمانم حدود 7 و نیم بود! رو تخت خوابیدم و مثلا زور زدم. اما هنوز بلد نبودم.

با ناله میگفتم بچه در چه حالیه؟ میبینینش؟

ماما هم میگفت موهاشو میبینم! و میگفت عزیزم یه گیری هست! باید تلاش کنی. به این راحتی ها هم نیست!

من فکر میکردم گیر از من و رحم منه! اما بعدا فهمیدم که نه! ملاج بچه ام در راستای خروج نبود! یعنی اون قسمتی که باید به هم نزدیک شه تا زایمان رخ بده!

دردسرتون ندم! از اون ساعت زور زدنم شروع شد. اول یه استراحت های کوتاهی بین دردا بود اما رفته رفته کم میشد. بلد نبودم زور بزنم. میترسیدم خرابکاری کنم! اما مامای خودم و مامای مسئول بخش دستور میدادن زور بزنم.
یه مقدار زیادی در حالت خوابیده به پشت- پاها جمع شده در کنار و سر رو به بالا زور زدم. فایده نداشت. به پهلو خوابوندنم. با دستم بالای تختو گرفته بودم و با یه پام پایین تختو فشار میدادم و زور میزدم.

بازم خبری نبود. این نحوه زور زدن از همه روشهای دیگه دردناکتر بود.
کلی به حالت چمباتمه در حالیکه پایه تختو گرفته بودم و مقداری هم ایستاده در حالیکه دستم روی تخت بود زور زدم. زیاد داد نمیزدم. هم ماما بهم گفته بود زیاد داد نزن و به جاش زور بزن هم خودم از قبل میدونستم!

یه بار رفتم دستشویی اتاق بغل. سرممو دادن دستم و داشتم میرفتم بیرون که دیدم خواهر کوچیکم و شوهرم دارن از لای در پذیرش نگام میکنن. منم با لبخند ملیح براشون دست تکون دادم و رفتم دستشویی. بازم تو دستشویی کلی ناله کردم.

هوار نمیکشیدم. بیشتر مینالیدم! آی ! آی ! پس چرا نمیاد؟

دوباره رفتم اتاق قبلی! بازم زور بازم درد! دیگه داشتم میمردم. میگفتم ببرینم سزارین اگه مشکلی هست!

اما ماما با لبخند میگفت نه عزیزم مشکلی نیست! میاد! فقط زمان میبره!


تند تند هم ضربان قلب بچه رو چک میکردن. همه چی خوب بود. بعدا ماما بهم گفت اگه ساعتها هم تو اون وضعیت میموندی مشکلی نبود. چون ضربان قلب بچه عادی بود.

خلاصه! دیگه حدودای 9 بود. نزدیک 9. بردنم یه اتاق دیگه! میخواستم از تخت بیام پایین درد بعدی شروع میشد. مجال نمیداد. مامای بیمارستان هم تشرم میزد. البته مهربانانه! :)))))))
میگفت زود تر بیا پایین. پاهام این آخرای زایمان خیلی خسته و درد ناک بودن. به زحمت اومدم پایین. با سرم دستم هدایتم کردن به اتاق زایمان. دوباره در حال خروج از اتاق خواهرم و شوهرمو دیدم. از دور البته بازم با لبخند براشون دست تکون دادم. میخواستم ارامش بدم بهشون. نمیدونم چرا وایساده بودن و شکنجه شدن منو گوش میدادن!

تا رفتم اتاق بعدی دردم شروع شد. یعنی وقتی در حال دست تکون دادن بودم شروع شد. اما سعی کردم ناله نکنم و سریع چپیدم تو راهرو اتاق زایمان و پایه یه چیزی رو که نمیدنم چی بود گرفتم و زور زدم. نمیدونم قفسه بود یا چی!
دیگه یاد گرفته بودم. تا درد میومد منتظر گفتن ماما نمیشدم. *متوجه شده بودم که باید به مقعد فشار وارد کنم نه واژن ! *

راستی مسئول بانک خون و بقیه ماماهای بیمارستان و یه بهیارم باهام بودن. خوب تنها زائوی طبیعی بودم در ساعتی که هیچ سزارینی نبود. همه پرسنل رو من فوکوس کرده بودن و با مامام گپ میزدن و راجع به مرکز خصوصی ماماییشون سوال میپرسیدن.
منم اولش حرص میخوردم. بعد دیدم آرامش دارن و حتما مورد من خطرناک نیست سعی میکردم به حرفاشون گوش کنم. تو اتاق زایمان که یه اتاق بزرگ بود با تخت زایمان و قفسه و یه تخت پهن بزرگ تا وارد شدم درد اودم پایه تخت زایمانو گرفتم و زور زدم. چاره ای نداشتم. ماما ی بیمارستان منو میترسون و میگفت بچه ات رو اذیت نکن. درست زور بزن.

رفتم رو تخت زایمان. در فشرده ترین حالت ممکن بودم. پاهام رو اون پایه های جای پا نبود. زیرش قرارش دادن.

دوباره زور زدم. دیگه عملا استراحتی بین دردا نبود. تا میومدم نفس بکشم درد بعدی میومد.

تو اون وضعیت خیلی موندم. حدود نیم ساعت. حدود 9 و نیم بود. دیگه داشتم میمردم به غلط کردن افتاده بودم.

میگفتم ایییی غلط کردم! سزارینم کنید. ماما هم میگفت دیگه بچه اونقدر پایینه که نمیشه سزارینت کرد. یادم افتاد که تو کلاسای بارداری بهمون گفته بودن وقتی زائو احساس مرگ بهش دست بده زایمان نزدیکه!



نفهمیدم کی برش زدن. با تمام تلاشم زور زدم. صدام خفه بود! در نمیومد.

ماماها و بهیار و دکتر بند ناف به نوبت مثل کشتی کچ میومدن و بین دنده امو فشار میدادن برای تسهیل در خروج بچه. بهیاره به قدری ضربه زد که تو دردای اخر درد شدید دنده مو حس کردم و با صدای خفه ای گفتم دند مو شکستی.

ماما یاد اوردی کرد و بهم گفت شیوا جان! دیگه وقتشه هر آروزیی داری بکن که براورده میشه! منم تو اون حال سریع گفتم خدایا سلامتی همه کسایی که میشناسم و دوستشون دارمو ازت میخوام! و بر اورده شدن آروزی بچه های نی نی سایت! ( باورتون میشه؟ مخصوصا یه کلوب خاص مد نظرم بود! )
فکر کنم سر بچه بیرون بود. گیر کردن یه چیزی رو حس میکردم...

*** با نهایت تلاشم زور زدم. دیگه ول نکردم. در واقع نمیشد ول کنم. چیزی رو حس میکردم که گیر کرده!
دیگه داشتم میمردم که صدایی شنیدم مثل قلپ قلپ. فکر کردم آب و خونه! و حسی بهم دست داد. حس خروج چیزی. سرم پایین بود. سریع سرمو بلند کردم و دیدم یه بچه تپلی داره درمیاد. خیلی سریع در اومد. در کسری از ثانیه. در اومد و سریع چشماشو باز کرد.

قبلا تو هفته 32 یه سونوی داپلر رفته بودم و یه آن صورتشو دیده بودم. اواخر حاملگی تصویری که از صورت بچه ام برای خودم ساخته بودم همین چهره بود. فقط الان تپل تر بود! اصلا انتظار دیدن قیافه دیگه ای نداشتم.

احساس خیلی خوبی بود. با وجود اون همه دردی که کشیده بودم یهو انگار دنیا رو بهم دادن.

ماما بردش رو تخت بغلی و تمیزش کردن و تو دهنشو خالی کردن. دخترم گریه میکرد و من هی میگفتم ای جان! جانم! و میخندیدم و همزمان دستمو رو شکمم که شل و خالی شده بود فشار میدادم. باورم نمید که با خروج دخترم همه دردا و انقباضا یهو تموم شه! از ابراز عشق به دخترمم خجالت کشیدم هههههههه

نفهمیدم کی جفت خارج شد. یه لحظه سرمو برگردوندم و دیدم که دکتر بانک خون و یه ماما دارن سریع جفت و خون رو بسته بندی میکنن.

دلم خواست جفتو ببینم ولی دیر شده بود.

دخترمو آوردم گذاشتم رو سینه ام. چشماش باز بود و اخمو بود و انگار غر میزد. نور چشماشو اذیت میکرد. خوشحال شدم که چشمش هم سالمه!

دکتر بانک خون رفت. تبریک گفت و گفت ان شا لله تعداد سلولها کافی باشه ( که نبود و قرار داد فسخ شد و کلی دپرسمون کرد! ان شاله هیچ بچه ای به سلول بنیادیش نیاز پیدا نکنه! :( )

بهیاره سریع اومد و دخترمو از رو سینه ام برداشت و پیچید تو یه حوله و بعد یه پتو و بردش بیرون.

دخترم باران بغل همون بهیار در حال بردن به اتاق نوزادان:

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

خواهرم یه فیلم قشنگی گرفته. موقعی که بهیار دخترمو به همراهان من که افزایش پیدا کرده بودن نشون داد دخترم با تعجب با چشمای درشت سیاهش بهشون نگاه کرد و یهو غریبی کرد و بغض کرد! یهو این همه آدم گنده دور و برش دیده و ترسیده!

دیگه برای من نوبت مرحله دوخت و دوز رسید. بخیه زیبایی خواسته بودم. کلی طول کشید. با اینکه بی حسم کرده بودن اما برای بخیه اول و دوم کلی درد کشیدم. کشیده شدن نخو حس میکردم . گاهی داد میزدم.

رو دستمو گاز گرفته بودم که داد نزنم. تا چند ساعت جای گازها رو دستم بود.

بخیه ها تموم شد. 7 تا بود. کلی بتادین و ساولون ریختن. همه خسته بودن. زایمانم از حد تصورشون بیشتر طول کشید.

بهیاره اومد کمکم کرد از رو تخت بلند شم. لباسمو عوض کرد. تمام پشت لباس خونی بود. زیر پام پر از خون بود و بتادین بود. راستی بعد از زایمان کلی شکممو فشار دادن و شر شر خون میریخت بیرون. خیلی درد داشت.

بهیاره بهم گفت وقتشه کتکت بزنیم. دیر زاییدی. البته به شوخی.

علاوه بر بد قرار گرفتن سر نی نی مشکلات دیگه ای هم بود. گفتن گردن رحمت خیلی قوی و عضلانی و ورزشکاریه! بکارتم کامل باز نبود و اینکه سابقه فریز داشتم. اینا باعث طول کشیدن زایمان شد.

دیگه لباسمو عوض کردم و نشستم رو ویلچر..

قسمت خنده دار ماجرا این بود که موقع بخیه زدن تو اون دردها تقاضای آینه کردم که صورتمو ببینم. که بهم ندادن!

و از اون خنده دار تر اینکه از اول تا اخر زایمان و حتی استراحت در شب ( چون تا صبح ترخیص نشدم ) عینک داشتم و به هیچ قیمتی حاضر نیودم درش بیارم. میگفتم میخوام نی نیمو ببینم.

در حال بخیه عینکمو در میارودم و سعی میکردم تو سیاهی مقنعه ماماها صورتمو ببینم که نمیشد.


موقع خروج از اتاق با ویلچر یه قفسه شیشه دار سر راهم بود که خودمو تو شیشه اش نگاه کردم و به نظرم بد نیومدم! :)))))))))))))))

تو راهرو میبردنم به طرف در خروجی . سرم دستم بود. در راهرو باز شد و من دو تا از خواهرام و مامانم و شوهرم و مادر شوهرم و بقیه رو دیدم.

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

شوهرم اومد ماچم کرد. خواهرم هم همین طور . میگفتن ای ول چه باکلاس داد میزدی! و همش به عینکم میخندیدن!

با عینک زائوی فرهیخته ای بودم. خیلی خیلی بی حال بودم. شب تو اتاق که استراحت میکردم به خودم میگفتم دفعه دیگه اگه بخوام بچه بیارم حتما سزارین میکنم.. اما بعدش که روند سریع بهبودی رو دیدم پشیمان شدم. الان کاملا مثل روزای قبل بارداریم هستم. اگه بخوام بازم بچه دار شم طبیعی رو باز انتخاب میکنم.


الان از اون روز پر درد فقط خاطرات شیرینی به یادم مونده.

الان فهمیدم که در واقع سزارین طبیعیه! ههههههه! چون هر جا میگم طبیعی زاییدم کلی تعجب میکنن.

کلی معروف شدم و دیگه همه جور دیگه ای روم حساب میکنن. مسئول پذیرش بیمارستان کلی شوهرمو تحویل گرفته بود و گفته بود چه عجب! یه طبیعی هم دیدیم!

روز سوم تولد دخترم بردیمش دکتر. دکتر تو پرونده دخترم خوند که نحوه زایمان طبیعی! ( پیرمرد بود! ) یهو خوشحال شد و گفت به بهههههههههه! بالاخره یه دختر کرمانشاهی دیدیم که طبیعی زایمان کنه! افرین! و به شوهرم گفت که حتما برای خانومت یه چیز حسابی بگیر.

کلا هر جا میریم همه تشویقم میکنن. مثلا مرکز بهداشتیا کلی کف کردن!


زایمان سختی داشتم. ولی می ارزید! تو بیمارستان تا صبح به نی نی نگاه میکردم و باهاش حرف میزدم. اونم نگام میکرد. حرکات ظریف قشنگی داشت! خسته بود دخترم!

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ

لحظه خروج دخترم یکی از قشنگترین لحظه های عمرم بود. مامام مگفت اون موقع خیلی خوشگل و نورانی شده بودی!

دیروز یکی از دوستام که همون کلاسایی که من رفتمو میره از مامام راجع به من پرسیده! اونم گفته بیچاره شیوا خیلی زایمان سختی داشت! خیلی صبور بود! هیچ زن دیگه ای نمیتونست اون زایمانو تحمل کنه! کس دیگه ای بود زودتر تقاضای سزارین میکرد!

آخی! اما با وجود سختیش من تونستم! پس بقیه هم که حتما از من راحت تر زایمان خواهند کرد میتونن!

سایت آپلود عکس و آپلود سنتر فایل ایران بلاگ


نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
الان دیگه ما ما ها مهربون هستن رعنا جان مثل قبل نیست منم طبیعی زائیدم الته تو ماه 6 چون 2 قلوهامو فوت شده بودن دکتر من تا اونجائی که بتونه طبعی بدنیا میاره این بار هم میخوام به امید خدا نی نی تو دلم را که دعا میکنم سالم باشه طبیعی میزام این حرفا که اینجا ایرانه هم قبول ندارم چون خودم تجربه کردم همه جا خوب و بد داره نمیشه قطعی گفت
ماماها اتفاقا اینقدر منو میخندوندن که من فوت بچه هامو فراموش کرده بودم همش با من حرف میزدن میگفتن عیبی نداره پیش میاد
هر چیزی طبیعی اش بهتره
انشاااله این بار که به سلامتی فارغ شم میام خاطره زایمانم را میگم شهریور به سلامتی نی نی تو دلم بدنیا میاد
 👈 من مادر یک کودک اتیسم هستم توجه کنید از این بعد در تاپیک های متفرقه ام به سوالات در مورد اختلال اتیسم هست پاسخ نمیدهم لطفا در تاپیک هایی که موضوع شون و عنوان شون اتیسم هست سوال خودتان بپرسید ممنونم که رعایت میکنید منم یک انسانم گاهی دوست دارم از دنیای اتیسم دور باشم و تاپیک های غیر اتیسم بزنم 😊
با مامای خصوصی مشکلات مربوط به ماماها رفع میشه.
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز