2726
عنوان

اوا خاک عالم !!!!!!!!!!

25261 بازدید | 95 پست
یه روز یه خانوم حاجی بازاری خونه ش رو مرتب کرده بود و دیگه می خواست بره حمام
که ترگل ورگل بشه . تازه لباس هاش رو در آورده بود و می خواست آب بریزه رو سرش
که شنید زنگ در خونه رو می زنند. تند و سریع لباسش رو می پوشه و میره دم در و
می بینه که حاجی براش توسط یکی از شاگردهاش میوه فرستاده بوده.
دوباره میره تو حمام و روز از نو روزی از نو که می بینه باز زنگ در رو زدند.
باز لباس می پوشه میره دم در و می بینه اینبار پستچی اومده و نامه آورده. بار
سوم که می ره تو حمام، دستش رو که روی دوش می ذاره ، باز صدای زنگ در رو می
شنوه. از پنجره ی حمام نگاه می کنه و می بینه حسن آقا کوره ست.
بنابراین با خیال راحت همون جور لخت میره پشت در و در رو برای حسن آقا باز می
کنه.حاج خانوم هم خیالش راحت بوده که حسن آقا کوره، در رو باز می کنه که بیاد
تو چون از راه دور اومده بوده و از آشناهای قدیمی حاج آقا و حاج خانوم بوده.
درضمن حاج خانوم می بینه که حسن آقا با یه بسته شیرینی اومده بنده خدا. تعارفش
میکنه و راه میافته جلو و از پله ها میره بالا و حسن آقا هم به دنبالش. همون
طور لخت و عریون میشینه رو کاناپه و حسن آقا هم روبروش. میگه: خب خوش اومدی حسن
آقا. صفا آوردی! این طرفا؟


حسن آقا سرخ و سفید میشه و جواب میده: والله حاج خانوم عرض کنم خدمتتون که
چشمام رو تازه عمل کردم و اینم شیرینیشه که آوردم
خدایا ... خودت رو از من نگیر ...

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728
این چنین سرخ و لوند برخار بوتهء خون شکفتن وینچنین گردن فراز برتازیانه زارِ تحقیر گذشتن وراه را تاغایتِ نفرت بریدن.- آه ،‌ازکه سخن می گویم؟ ما بی چرا زندگانیم آنان به چرا مرگِ‌ خود آگاه هان اند. الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم
این چنین سرخ و لوند برخار بوتهء خون شکفتن وینچنین گردن فراز برتازیانه زارِ تحقیر گذشتن وراه را تاغایتِ نفرت بریدن.- آه ،‌ازکه سخن می گویم؟ ما بی چرا زندگانیم آنان به چرا مرگِ‌ خود آگاه هان اند. الملک یبقی مع الکفر و لایبقی مع الظلم
2706
ارسال نظر شما
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز