خاطره زایمانم رو از تو وبلاگ پسرم کپی کردم. ...........http://inpesar.blogfa.com/ .....................
نه تیر ماه
مامان صبح با درد شدید بیدار شد. سر دل مامان خالی شده بود. بابا رو بیدار کرد. اونا نمیدونستن باید چکار کنن. به مامانی زنگ زدن سریع اومد. اونا رفتن بیمارستان. مامان رو معاینه کردن. وحشتناک بود. بببببببببببببببببلهههههههههههه طاها بین جنینی و نوزادی داره دست و پا میزنه. هنوز زود بود. ماما گفت: برو عصر بیا. وقتی فاصله دردا 4 دقیقه شد. ترس تمام وجود مامان رو گرفته هیجان تو صورت بابا موج میزنه و مامانی از نگرانی اروم و قرار نداره. مامانی رفت خونشون تا کاراشو بکنه و واسه عصر اماده بشه. مامان و بابا هم غذا گرفتن و به زور یکم خوردن.
مامان رو به قبله نشست و خلوت کرد با خودش و خدای خودش: خداوندا این نوگل که سپردی به منش میسپارم به تو از چشم حسود چمنش...
مامان اخرین حرفاشو با موجود کوچولو میزنه: پسرم مامان نترسی. قوی باش داری میای پیش مامان. سعی کن تمام تلاشت رو بکن به هردوتامون کمک کن. من نمیذارم تو اذیت بشی من دوستت دارم
... و پسر اخرین تکون ها رو تو دل مامانش خورد.
ساعت سه و نیم مامانی اومد. رفتن بیمارستان مهر. اما مامان میترسید بره تو. اونا پشت در زایشگاه نشستن. مامان به خاله الناز خبر داد. الناز فقط گریه میکرد اخه اون دوست داشت پیش مامان باشه ولی نمی تونست. مامان بهش گفت فقط سوره انشقاق رو بخون.
مامانی رفت اورژانس پانسمان دستشو عوض کنه هم اینکه مامان و بابا رو تنها بذاره. مامان به بغل بابا احتیاج داشت اما حتی نمیتونست بهش نگاه کنه. بغض داشت و اگه به بابا نگاه میکرد میزد زیر گریه. مامان نمیخواست بابا روناراحت و نگران کنه. مامان خیلی ترسیده بود. مامان دیگه طاقت نداشت همین که مامانی اومد مامان بغلش کرد و گفت دیگه طاقت ندارم میرم تو مامانی قران دراورد و مامان از زیرش رد شد حالا فقط مونده بود خداحافظی با بابا و این سخت ترین کار دنیا بود...
ساعت 4 عصر مامان رفت داخل زایشگاه.
و حالا خاطره زایمان از زبان مامان:
(ساعت راهرو رو یه بار دیگه نگاه کردم. 4 بعد از ظهر بود. سرم رو پایین انداختم و رفتم تو زایشگاه. یک ماما اومد جلو. مهربون بود. منو برد تو یه اتاق همونی که صبح معاینه شدم. دوباره معاینه کرد. گفت: بستری میشی. رفت برای تشکیل پرونده اقدام کنه. معاینه دردناک بود و من هنوز در کش و قوس بودم که یک بهیار اومد و یک دست لباس داد گفت: لباسات رو عوض کن. با پوشیدن لباسا ترس عجیبی به جونم افتاد که از دردام یادم رفت. لباسامو گرفتن تو یه پلاستیک کردن و بردن. یه مانتوی کوتاه ابی که از پشت چسب میخورد با یه روسری مثلثی ابی.
وارد شدم. زایشگاه خالی بود و همه تختها خالی. به انتخاب خودم روی اخرین تخت کنار دیوار خوابیدم. من تنها زائوی زایشگاه بودم و نمیدونستم این یعنی خوب یا بد!
تنها بودم. گهگاه ماما میومد فشارم رو میگرفت و صدای قلب تو رو گوش میکرد و میرفت.وای از وقتی که میومد برای معاینه.بیچاره میشدم. خودم درد داشتم ولی قابل تحمل بود اما بعد از هر معاینه دردم بیشتر میشد.موقع دردها هیچ قدرتی برای فکر کردن نداشتم و فقط بلند بلند وای وای میکردم. وایییی واییییییی
خوب بود که دردا قطع میشد. نفسی تازه میکردم و دعا میکردم واسه کسایی که گفته بودن. به شدت دردها اضافه میشد و کم کم امور از دستم خارج میشد. خونریزی داشتم. اوضاع داشت بهم میریخت. دیگه هیچ کنترلی روی خودم نداشتم. درد که شروع میشد همه بدنم فلج میشد.فقط به دیوار کناری مشت میزدم ناله میکردم. اینبار که برای معاینه اومد گفتم تحمل ندارم ماسک میخوام. ماسک بهم دادن. خاله لیلی گفته بود درد رو کم و قابل تحمل میکنه اما با دو سه بار نفس کشیدن گیج شدم گیج گیج. تمام اتاق دور سرم میچرخید. دردهام کم نشده بود اما دیگه حتی قدرت ناله کردن نداشتم. احساس کردم در اعماق چاه دارم خفه میشم. حالم داشت بهم میخورد اما اینقدر گیج بودم که نمیتونستم کسی رو صدا بزنم. تمام انرژی ام رو جمع کردم و داد زدم گفتم ماسک نمیخوام. حداقل اینجوری میتونستم داد بزنم خودمو تخلیه کنم.
یک مامای بی شعور بدون اجازه من یا حداقل اطلاع من موقع معاینه کیسه اب رو پاره کرد و رفت. وایییییییییی دنیا روی سرم خراب شد.خیس شدم. درد داشت منو میکشت. سردم شده بود. پاهام از درد و سرما بهم میخورد. دردم حتی یه لحظه قطع نمیشد. بهم خیلی فشار میومد. بیشتر سردم شد. وای اگه این درد لعنتی تموم میشد یا حتی لحظه ای قطع میشد پا میشدم فرار میکردم.
یاد مامان جون الناز اوفتادم گفته بود از شدت درد میتونی از توی دیوار رد بشی. و حالا من از درد سرم رو به دیوار کنارم میزدم. ترسیده بودم ولی همش به تو میگفتم نترسی من مواظبم اما الکی میگفتم خودم مواظبت احتیاج داشتم ترسیده بودم حالم خوب نبود مامانم رو میخواستم. دیگه طاقت نداشتم. هیچکس توجهی بهم نداشت. همه خندون از جلوم رد میشدن اما نگاه هم بهم نمیکردن.
ساعت روبه روم بود. ساعت حول و حوش 6 بود که گفتم طاقت ندارم دارم میمیرم اپیدورال کنین. یکی از ماماها با دکتر بیهوشی تماس گرفت. گفت الان میاد اما من باید برم و رفت.
درد درد درد
ساعت 7 بود که بالاخره دکتر بیهوشی اومد و من اون یک ساعت مردم و زنده شدم. اما حالا کسی نبود منو معاینه کنه. تا دکتر بیهوشی بتونه اپیدورال کنه. خون یک خانومی تو بخش برگشت کرده بود و همه رفته بودن سروقت اون. فقط بهیار تو زایشگاه بود که اونم نمیتونست معاینه کنه. دکتر بیهوشی گفت من باید برم شیفتم تموم شده. و فریادهای من که میگفتم تورو خدا نرو نرو به هیچ جا نرسید و اون رفت و باز من موندمو درد و تنهایی!
شیفت عوض شد و ماماهای جدید اومدن. تماس با دکتر بیهوشی شیفت جدید. دکتر بیهوشی عمل جراحی داشت و این یعنی اینکه من فعلا باید درد میکشم.دردی که هر لحظه بیشتر میشد و طاقت من کمتر.
ساعت 8 بود که منو بردن رو تخت زایمان.سرم قبلی رو عوض کردن لباسای خیسم رو عوض کردن. فشارم رو گرفتن. صدای قلب تو رو گوش کردن و من نمیدونم چی بود که یکی از ماماها به اون یکی گفت اپیدورال فایده نداره بیخود به دکتر زنگ زدی باید سزارین بشه!!!!!!!!!!!
وای بعد از این همه درد کشیدن حالا منو میخوان سزارین کنن!!!! دنیا دور سرم چرخید.
بالاخره دکتر بیهوشی اومد. من 6 اپیدورال خواسته بودم و حالا ساعت از 8 گذشته بود و من هنوز اپیدورال نشده بودم. دکتر بیهوشی منو نشوند و بی حس شدم. سوزن رو تو تنم حس میکردم اما درد نداشت. کم کم دردهام کم شد.به ساعت نگاه کردم. هشت و نیم بود. دکتر بیهوشی داشت میرفت که دکتر کدخدایان اومد. وای میخواستم پاشم بغلش کنم. پاهام دیگه تکون نمیخورد. دکتر گفت باید خودت کمک کنی اما من دیگه هیچ حسی نداشتم. خوابم میومد گیج بودم. یکی از ماماها رفت روی چهار پایه و روی شکم رو من فشار میداد.. دنده هام داشت میشکست اما قدرت اعتراض نداشتم. دکتر گفت اگه زور نزنی دستگاه میارم. تمام عزمم رو جزم کردم باید یک کاری میکردم نمیخواستم روی تو حتی یک خط بیفته.
بالاخره ساعت 9 دیدم تو توی دستهای دکتری و من خالی شدم.
وای یک پسر سالم و خیلی خوشگل. پسر من! تمام دردام یادم رفت. خوشحال بودم اما گریه ام گرفته بود. موجود کوچولوی من حالا رو بروی من بود و داشت نگاهم میکرد.
دکتر گذاشتت روی تخت و میزد زیر دست و پات تا به حال بیای. اکسیژن منو کند و روی صورت تو گرفت. نگران شدم. چرا گریه نمیکردی؟ از دکتر پرسیدم مرده؟ گفت نه چرا بمیره! گفتم چرا گریه نمیکنه؟ گفت گریه هم میکنه. نمیبینی چشماش بازه داره نگات میکنه؟! دکتر با پارچه حسابی تمیزت کرد و بالاخره صدای گریه ات در اومد.
حالم بد شد صداهای اطراف دوووووور شد و قطع شد و من از حال رفتم. با صدای یکی از پرستارها که صدام میزد به هوش اومدم. طاها پیشم نبود. یک سرم دیگه بهم زدن با کلی امپول توش. دکتر داشت بخیه میزد که باز من از حال رفتم... اینبار که بهوش اومدم دیدم تو بالای سرمی. اورده بودنت که شیرت بدم. وای چقدر ناز و کوچولو بودی. گفتن 3600 گرم وزن داشتی با 54 سانت قد و اپگار 10. خوشحال بودم داشتم از گرمای تن پسر نازم لذت میبردم که بردنت.
دوباره صدای قلبم تند شد و باز صدای سوت و باز هیچی نفهمیدم... بیدار شدم دکتر روی سرم بود. روم پتو انداخته بودن و اکسیزن هنوز بهم وصل بود.
تموم شده بود. پسرم به دنیا اومده بود. به شکمم دست زدم خالی بود. دلم برایت تنگ شد. میخواستم پیشم باشی گفتن شیرش دادی خوابیده بری تو بخش میاریمش. دلم میخواست برم بیرون. میخواستم محسن رو زودتر ببینم.میخواستم بهش بگم چقدر سخت بود...
تا ساعت 12 نیمه شب نگهم داشتن تو زایشگاه بعدا فهمیدم چون خونریزی داشتم. بالاخره بردنم بالا توی بخش. محسن دم در بود. مامان,مامان سعیده ,مونا,فائزه. بردنم اتاقم. همه دورم جمع شدن. صداها میپیچید توی سرم و باز از حال رفتم.
تو رو اوردن همه دورت جمع بودن . دلم میخواست همه برن من تو رو بغل کنم و تا صبح بخوابم اما نمیشد تو تا خود صبح شیر خوردی. قربون شیر خوردنت بشم لپای کوچولوت میرفت تو موقع شیر خوردن. شب سختی بود من درد داشتم. تا صبح محسن و مامان مواظب ما بودن.
بالاخره صبح شد.)
صبح دکتر برای ویزیت اومد و چون مامان کم خون شده بود 4 واحد خون تجویز کرد و این یعنی یک شب دیگه بیمارستان!!!!
فردا دکتر نوزادان اومد ویزیت. گفت تو زردی داری و تا تو بیمارستانی باید فوتوتراپی بشی. مامان نگران بود اما مشکلی پیش نیومد. خدا رو شکر.
و بالاخره گل پسر به خونه رفت.