2410
2553
عنوان

خاطره ی به دنیا اومدن دخترم

5150 بازدید | 25 پست
سلام
بالاخره فرصت کردم خاطره ی زایمانم رو کامل کنم.


از آخر هفته ی 38 گاهی درد داشتم وچندبار هم بیمارستان رفتم که موقع زایمان نشده بود و برمی گشتم.
از همون موقع خونه ی مادرم بودم چون ما شهر دیگه ای بودیم و من دوست نداشتم این جا زایما ن کنم .به خاطراین که دوست داشتم اتاق زایمان چندنفره نباشه و ماما و دکترهایی بالاسرم باشن که کمکم کنن .
از بیمارستانی که انتخاب کرده بودم خیلی راضی بودم و چندتا از پزشک هاش رو هم دیده بودم اما موقع زایمان فقط پزشک شیفت می اومد و نمی شد پزشک خاصی ر و انتخاب کرد البته برای طبیعی.
روز آخر هفته ی 40 رسید ولی من درد منظمی نداشتم هنوز.
رفتم بیمارستان .دکتر معاینه کرد و گفت دهانه ی رحم یک سانت و نیم باز هست.گفتم :دوهفته است که می گن یه سانت بازه.
دکتر گفت: نه ترشحاتت هم غلیظ شده و .... و خلاصه زایمانت نزدیکه.یه سونوگرافی بده.
رو ابرا بودم از خوشحالی.
فکر می کردم دیگه روز زایمانه.سریع سونو دادم اورژانسی و جواب رو بردم برای دکترم.گفت مایع دور بچه مناسبه و مشکلی نیست .تا 3 روز دیگه اگردردت شروع نشد حتما بیا.
وا رفتم اصلا .فکر می کردم بستریم می کنن دیگه.
قسمتی از مسیر رو پیاده رفتم.
وقتی هم رسیدم خونه تا آخر شب مدام راه رفتم و قر دادم و وقتی هم می نشستم فقط برعکس روی صندلی می نشستم.طبق توصیه ها.
دیگه خسته شده بودم و می خواستم که زودتر زایمان کنم.
11-12 شب بود و می خواستم بخوابم .مادرم پرسید :درد نداری؟
گفتم یه دردی هر یه ربع هست ولی خوب این دو هفته هی دردای این مدلی داشتم .نمی خوام بیخودی امیدوار بشم.
شوهرم خوابش برد اما من نخوابیدم و زمان می گرفتم.ساعت یک و نیم فاصله ی دردا 7-8 دقیقه شده بود و چندثانیه ای هم درد طول می کشید.درد خفیفی هم بود.باخوشحالی شوهرم رو بیدار کردم و بهش گفتم دردام منظم شده.
بعد خوابیدیم .چون وقتی دردها 3 دقیقه یک بار هست زمان مراجعه به بیمارستانه.ساعت 4 دردا طوری شده بود که موقع درد بیدار می شدم چون کمی بیشتر شده بود.اما دوباره می خوابیدم.
5 که برای نماز بیدار شدیم به مادرم گفتم وقتش شده .برام گل گاوزبون دم کرد و ...
دیگه از خوشحالی خوابم نمی برد.ولی خسته هم بودم.
ساعت 11 حدودا دردام 3 دقیقه یک بار بود ولی قابل تحمل بود و خیلی سخت نبود.
دوست نداشتم زود برم بیمارستان اما نگران بودم برای بچم اتفاقی بیفته مثلا پی پی کنه یا...
رفتیم بیمارستان.
دکتر که معاینه کرد گفت :برو روغن کرچک بخور دیگه آمپول فشار و تنقیه هم نمی خوای.یکی دوساعت راه برو توی محوطه بیمارستان بعد بیا.
وای چقدر لذت بخش بود.بهم نگفت برو خونه.تو آسمونا بودم.
مادرم و شوهرم غذا خوردن .من یه کم خوردم شایدم نخوردم.
بعدازظهر یه لک خونی بزرگ دیدم.خیلی خوشحال شدم با اینکه قبلش فکر می کردم با دیدن خون می ترسم.اما برام لذت بخش بود.
اولین نشونه های مورچه ی خوشگلم بود که دیگه داشت می اومد پیشم.
مادرم هم مدام می گفت :یه گوشه ی دستشویی بشین.
می گفتم مادر من آخه مگه زایمان به این راحتیه که الان بچه بیاد و بیفته تو دستشویی؟کلی مونده حالا.حدود 6 بود که تومحوطه و حیاط زیبای بیمارستان چندتا عکس انداختم و دیگه راضی شدم بستری بشم.
وقتی ماما داشت پرونده ام رو کامل می کرد مادرم ازش پرسید:چرا دختر من درد نداره؟
گفتم مامان من همین الان درد دارم .
ماما گفت:به این خوبی داره تحمل می کنه .
درد داشتم ولی شاد بودم.همش به یه نی نی فکر می کردم که تا چندساعت دیگه مال خودم بود.باخودم می بردمش خونه .من و شوهرم و مورچه ام.یه خانواده بودیم.یه نفر روزای اخر بارداری بهم گفته بود :موقع درد آیه الکرسی بخون.
منم می خوندم و واقعا عالی بود.تاآخر دردها همین کار رو می کردم وواقعا بهم کمک می کرد.
انقدر خندان بودم که یه نفر نمی دونم مستخدم بود یا پرستار بهم گفت: چه خندانم هست!باید برات آمپول فشار بزنن ،اون موقع ببینم هنوز می خندی؟
باعث شد من خیلی بترسم از آمپول فشار.اما از خوشحالیم چیزی کم نکرد.نگران بودم که طبیعی رو تحمل می کنم یا نه؟چون دکتر بهم گفته بود لگنت بزرگ نیست .می تونی طبیعی زایمان کنی اما سخته .
وقتی پزشک گفت سختی برای خودمه و برای بچه مشکلی پیش نمیاد قبول کردم.
خیلی هم دوست داشتم زایمان طبیعی رو تجربه کنم.
دکتر هم بهم گفته بود از ظهر هیچی نخورم حتی ابمیوه و خرما.
به نظرم احتمال می داد نتونم طبیعی زایمان کنم و سزارین بخوام.اما چیزی نگفت.وگرنه چرا گفته بود چیزی نخورم؟نمی دونم.
بستری شدم.
ماما معاینه کرد و گفت 3-4 سانت هست.
راه می رفتم و قر می دادم.اتاق تک نفره بود.تمام اتاق های زایمان این طور بود و تخت هم دومنظوره بود یعنی برای زایمان نیاز نبود برم روی تخت دیگه ای.
هیچ کس هم نمی اومد ببینه مرده ام اصلا یا زنده؟
چون بچه اولم بود و خوب طولانی بود.
اما من روزهای قبل دیده بودم کسانی که می خواستن بستری بشن ماما کلی بهشون ورزش یاد می داد و کمکشون می کرد.پزشکانی هم که دیده بودم خیلی خوب در کنار مادرها بودن.
اما اون شب ماما که فقط اول من رو معاینه کرد و رفت و پزشک رو هم من دیگه ندیدم تا موقع زایمان.
پزشکم بعدا متوجه شدم جراح بسیار خوبی هست اما برعکس اکثر پزشکان اون بیمارستان علاقه ای به زایمان طبیعی نداشت .
خیلی دلم شکسته بود.این همه برای انتخاب بیمارستان وسواس به خرج داده بودم.اما به قدرت خدا پی بردم که اگر اون نخواد هیچی نمی شه.
انگار خدا بهم می گفت:نباید امشب دکتر و مامای خوب بالاسرت باشه.حالا هرچی می خوای دکتر و بیمارستان مختلف ببین و انتخاب کن.
خواست خدا این بود واقعا .فکر کردم برم بیمارستان دیگه ای.اما فقط صارم رو می دونستم برا ی طبیعی خیلی مناسب هست .که هزینه اش خیلی بالا بود و مطمئن هم نبودم قبل از رسیدن به بیمارستان جوجه ام به دنیا نیاد.
خودم رو به خدا سپردم و گفتم:خدایا می دونم این خواسته ی توهست و من خودم رو زیادی بزرگ می دیدم که فکر می کردم به خیال خودم تمام جوانب رو سنجیدم و دیگه مشکلی نیست.هر چی توبخوای همون می شه.کمکم کن بچه ام رو سالم به دنیا بیارم.
و خدا کمکم کرد واقعا.
محبتی که خدا بهم کرد مامایی بود که توی مراجعات روزهای قبل چندبار دیده بودمش و اون روز مادرم سفارش من رو بهش کرد .من فکر می کردم اون مامای من هست اما نبود متاسفانه.
اما اون خانوم هر ساعت یک بار بهم سر می زد.
منم مدام راه می رفتم و کمرمو می چرخوندم و موقع درد نفس عمیق می کشیدم.
داشتم راه می رفتم یک بار که از شدت درد پایه ی تخت رو گرفتم و نشستم.همون موقع مامای مهربون رسید.باتعجب نگاهم کرد و گفت:چرا نشستی کنار تخت؟بعد یهو خودش گفت:آها درد داری؟
گفتم :آر ه و بعد رفت.
خنده ام گرفت.می خواستم بهش بگم:نه درد ندارم .بیمارستان اومدم برای ملاقات دوستم.
انقدر یعنی قیافه ی من به زائو نمی خورد که ماما تعجب می کرد درد دارم.
یه دوساعتی گذشته بود .دردم خیلی شدید شده بود.هیچی هم نباید می خوردم .به مامای مهربون که گفتم گفت ابمیوه و خرما اشکال نداره .شاید برای شما مورد خاصی هست که پزشک گفته چیزی نخوری.قرار شد از پزشک سوال کنه که انگار فراموش کرد.
مدام هم جیش داشتم.
لامپ دستشویی هم خراب بود.مجبور بودم در رو کمی باز بذارم.خداروشکر دستشویی توی اتاق بود و کسی رد نمی شد.
دردام خیلی زیاد شده بود .رفته بودم دستشویی .تا می نشستم دردم شروع می شد .وقتی درد داشتم که نمی تونستم توی دستشویی بشینم.سر پا وایمیسادم و دستم رو به دیوار می گرفتم.
درد وحشتناکی بود اما دوست داشتنی بود.من هم تا اون موقع بیماری خاصی نداشتم حتی شکستگی ،سوختگی و...
(بگذریم از الان که هم گوشم مشکل داره و همیشه سرگیجه دارم و هم تومور مغزی دارم و کمر درد و سردرد و...البته خدارو شکر زندگی دوست داشتنی ای دارم.)
برای همین درد خاصی حس نکرده بودم و درد برام جالب بود.
داشتشم برای خودم توی دستشویی آروم ناله می کردم و از خدا تشکرمی کردم که دارم درد رو می فهمم (سادیسم ندارم باور کنید.اما درد آدم رو بزرگ می کنه و مشکلات دیگه رو براش کوچیک می کنه.بعد هم برای همین دردها خدا می خواست تمام گناهان من رو ببخشه.به من فرصت زایمان طبیعی داده بود تا گناهانم بخشیده بشه .خوب این جای شکر داره دیگه.اگر قبول کردید سادیسم ندارم برم ادامه اش رو تعریف کنم خخخ)
خلاصه داشتم برای خودم اروم ناله می کردم و از خدا تشکر می کردم توی دستشویی که نظافتچی بیمارستان اومد و صدام رو شنیده بود می گفت: چی داری می گی باخودت؟خوشت میاد بچه ات رو بندازی تو چاه دستشویی؟
ای خدا.این دیگه چی می گفت؟ دکتر و ماما اصلا انگار نه انگار که من هستم .کاری بهم نداشتن. اون وقت نظافتچی ولم نمی کرد.
معذب بود م .خوب با با توی دستشویی بودم و در هم کمی باز بود.
بالاخره رفت .
حوصله ام سررفته بود .برعکس روی صندلی می نشستم وقتی نمی تونستم راه برم از درد.همین طورکه روی صندلی بودم صدای خنده ی ماماها و پرستارها می اومد .باخودم گفتم کاش برم بشینم پیش اونا،منم یه کم باهاشون حرف بزنم.فعلا که خبری نیست.تا خواستم بلندشم دردم شروع شد.از درد به خودم می پیچیدم .بعد از درد خوابم برد.وقتی 2-3 دقیقه بعد بادرد بعدی بیدار شدم ترسیدم ازاینکه اگر دوباره خوابم ببره ممکنه باصندلی بخورم زمین و مورچه ام طوریش بشه.رفتم روی تخت دراز کشیدم.
مامای مهربون داشت از جلوی در اتاقم رد می شد .دید روی تختم.
گفت: خوابیدی ؟ پاشو راه برو.
گفتم:من خیلی خسته ام(توی دو روز گذشته فقط 4 ساعت خوابیده بودم.گرسنه هم بودم .از ظهر هیچی نخورده بودم حتی آبمیوه و ساعت حدود 10 شب بود.)
پرسیدم:منو معاینه نمی کنید؟
با تعجب و بی تفاوتی گفت: مگه دردت زیاد شده؟
گفتم:بله خیلی
گفت باشه و معاینه کرد.
یهو گفت:6-7 سانت شده .چرا چیزی نمی گی پس؟
من نمی دونستم باید چیزی می گفتم.از کجا می دونستم دهانه ی رحم 6-7 سانت باز شده خوب؟
پرسیدم :دکتر توی بخش هستن؟
گفت:برای چی سوال می کنی؟
گفتم: می خوام بدونم فرق اینکه من توی خونه زایمان می کردم با الان که اومدم بیمارستان چیه؟
گفت:شما که از بیمه استفاده می کنید دکتر شاید برای زایمان هم نیاد بالاسرتون و ماما زایمان رو انجام بده.
ربطش رو نفهمیدم اما به من که حتی ماماهم سر نمی زد و 1- 2 ساعت یه بار فقط مامای مهربون می اومد.
مادرم هم که زنگ می زد به بخش زایمان،بهش گفته بودن :دخترتون خیلی حالش خوبه و خوابیده. خخخخخخخخ
دیگه بین دردا رو کامل می خوابیدم و باشروع دردا بیدار می شدم.
از ذهنم خطورکرد نکنه من الان باید نماز مغرب و عشا رو بخونم.
می خواستم برم از همسرم بخوام که برام سوال کنه .اما چطوری باید این همه راه رو تا دم در بخش زایمان می رفتم؟کسی هم توی اتاقم نبود.البته خودم هم به نظرم اومد که نه دیگه کلی لک و خونریزی دارم حتما نباید نماز بخونم دیگه.والبته فکر کردم هیچ کس به من مهر و جانماز و چادر نمی ده نماز بخونم که خونین و کثیف بهش پس بدم.
با این خیال که خونریزی دارم و نباید نماز بخونم خیلی جدی نگرفتم نماز رو.
اما بعدا خوندم که تازمانی که اولین جز بدن بچه از بدن مادر بیرون نیومده ،مادر باید نماز هاش رو بخونه.و خیلی پشیمونم که اون شب زیاد سختگیری و پرس و جو نکردم.


بالاخره مامای خودم تشریف فرما شدن.گفت:شنیدم !!! خوب پیشرفت کردی؟
هیچی دیگه دید خوب پیشرفت کردم و رفت.
دردا همین طور شدید تر می شد .دیگه ساعت های آخر سردردهای وحشتناکی داشتم،اون قدر شدید که خیلی بیشتر از دل درد و کمر درد بود و از درد یکی دوساعت آخر فقط سردرد یادمه.حس می کردم سلول های مغزم یکی یکی دارن منفجر می شن.
اون موقع فکر می کردم برای همه این طوریه.اما الان از هرکسی که می پرسم می گه من اصلا سردرد نداشتم.احتمالا به خاطر همین توموری هست که توی سرمه .دکترم هم گفت که بارداری باعث رشد سریع تر تومور می شه.
البته اون موقع نمی دونستم که تومور دارم.
یه بار هم ماما اومد پیشم .
پتوتوی دهنم بود.باتعجب گفت:پتو تو دهنته؟
سرمو تکون دادم که یعنی آره.
بازم از اون سوالای خنده دار پرسید:درد داری؟
دوباره سرمو تکون دادم که یعنی آره.
اومده بود کیسه آب رو بترکونه.
یه چیزی شبیه چاقوی یه بار مصرف توی یه بسته بندی بود.
یه لحظه ترسیدم.گفتم:نمی خوام.نکنه بخوره به سر بچه ام؟
گفت:نه این به سربچه چی کار داره؟
و چون بایه دست معاینه ام کرده بود و دستش خونی بود اون وسیله رو داد به من که با کلیدی که دستش بود!!! بازش کنم بسته بندیش رو.
گفتم یه دقیقه صبر کن این دردم رد بشه .
انصافا خط بعد رو نخونید حدس بزنید چی بهم جواب داد.
گفت:نه باید موقع درد کیسه آبتو پاره کنم.
با با انصافتو.
گفتم:حالا این درد نشد درد بعدی یه دقیقه بعدشه .
چقدر قیافه ی من ریلکس بود که این طوری باهام برخورد می کرد.انتظار داشت من موقع اون درد وحشتناک سریع اون وسیله اش رو باز کنم و بهش بدم تا موقع همون درد کیسه آب رو پاره کنه.هم خنده داره و هم خوب ناراحت کننده .
کیسه آب رو پاره کرد .چیزی یادم نمیاد .به نظر من که خیی کم بودو آب زیادی خارج نشد.شایدم من حس نکردم.
.بهش گفتم:موقع درد چی کار کنم راحت تر تحمل کنم؟
با بی تفاوتی گفت هیچی و رفت.
.
یه بار هم مامای مهربون اومد پیشم.ازش پرسیدم:حالا که کیسه آبم پاره شده و آخرای زایمان هم هستم اگر باز دستشویی داشتم برم؟
گفت:اگر جیش بود برو.امااگر احساس کردی پی پی داری اون فشار سر بچه است که داره میاد پایین و نرو دستشویی.
یه کمی هم تنفس بهم یاد داد وگفت:الان باید موقع درد تند تندنفس بکشی .یه نفس بکش چندتا بازدم کوتاه انجام بده تا زایمانت سریع بشه.
سعی می کردم این کارو انجام بدم.اما اون درد وحشتناک با این نوع نفس کشیدن چند برابر می شد.
بالاخره احساس فشار کردم.دکتر رو صدا زدم.خبری نشد.ماما رو صدا زدم .کسی جواب نداد.پرستار رو صدا زدم.
انگار هیچ کس توی بیمارستان نبود.
یه جیغ بلند کشیدم.پرستار و ماما سریع اومدن توی اتاق. ماما گفت:وای همچین جیغ کشیدی فکر کردم زایمان کردی.
گفتم: اگر می خواستم خودم زایمان کنم که بیمارستان نمی اومدم.
الان احساس دفع دارم.یکی از ماماها بهم گفت که این یعنی سربچه داره میاد پایین.
ماما گفت: آره .زور بزن.
و داشت می رفت بیرون.گفتم می شه پیشم بمونید؟
گفت :نمی شه .مریض دارم.
پرستار بهش گفت:خوب چرا پیشش نمی مونی؟
ماما یه اصطلاحی گفت که معنی اش رو متوجه نشدم.
پرسیدم یعنی چی؟ گفت : یعنی اولین زایمانه.

منظورش این بود که اولین زایمانم هست و حتما خیلی طول می کشه تا بچه بیاد.
ولی من می ترسیدم فشار بیارم به خودم.خوب من که نمی دونم با چقدر فشار بچه میاد بیرون.اگر یهو بچه اومد بیرون و از روی تخت افتاد پایین چی؟
اصلا اصلا به خودم فشاری وارد نکردم.حتی احتمال یک درصد هم که شاید بچه با این زورها بیرون بیاد منصرفم می کرد از زور و فشار.
نمی دونم .شایدهم این فکرها اساس درستی نداشته باشه .اما اونجا کسی بامن حرف نمی زد و توضیح زیادی بهم نمی داد.
منم ریسک نمی کردم.
یه مدتی گذشت و یادم نیست دیگه کی دکتر و ماما اومدن بالای سرم .
همشون داشتن ازم تعریف می کردن که خیلی زائوی خوبی بودی و ما تاحالا زائوی به این خوبی نداشتیم و خیلی آروم بودی و... . اما تمام اینا تازمانی بود که تیغ رو دیدم .اصلا چیز وحشتناکی نبود ها.اما نمی دونم چرا با این که قبلا هم خودم رو برای این لحظه آماده کرده بودم ترسیدم و پام رو از روی صندلی زایمان برداشتم.
دکتر گفت :دیگه این کار و نکنی ها .برای بچه خطرناکه .و چندتا آمپول بی حسی زد و کلی برش.
بعد می گفت:زور بزن.
گفتم: نمی تونم.صبر کنید یه کم .
گفت: نمی شه .بچه خفه می شه.
گفتم :فقط یه دقیقه(از اینکه گفته بود بچه خفه می شه خیلی ترسیده بودم .)
گفت: همون یه دقیقه هم که باشه.بچه خفه می شه.(روانی به تمام معنا.آخه این حرفه؟ خوب من که تاحالا با آرامش این همه تحمل کردم گفتی بچه خفه می شه.ترسیدم.حالا فقط یه دقیقه زمان می خوام که به خودم مسلط بشم.این که تو می خوای تا خوابت هنوز نپریده دوباره بری بخوابی که تقصیرمن نیست. )
یه لحظه شکمم رو نگاه کردم .وای خدایا چه ارتفاعی داره.آخه این ارتفاع توی یه دقیق از بدن من خارج می شه؟
نه به نظرم نشدنی اومد.یعنی بچه ام خفه می شد؟ترس همه ی وجودم رو گرفته بود.توانی که برام نمونده بود .اما اون همه ذوقی که بهم انر‍‍ژی می داد رو هم دکتر ازم گرفته بود.
.می ترسیدم.نگران بچه ام بودم.حاضر بودم بازم ساعت ها درد بکشم .بازم برش بخورم و... ولی بچه ام خفه نشه.
باتمام توانی که درواقع نداشتم شروع کردم به زور وارد کردن به پایین. اما توانی برام نمونده بود.همراه زورها جیغ می زدم.مثل ورزشکارا و وزنه بردارایی که داد می زنن موقع وزنه بلند کردن.
یه پرستار هم اومده بود و شکمم رو فشار می داد .اول که اومد یه لحظه خواستم دستش رو بگیرم .واقعافکر کردم اومده کنار من بایسته که من دستشو بگیرم که کمک بشه بهم .اما وقتی دیدم دستشو گذاشت روی شکمم خجالت کشیدم و اصلا به روی خودم نیاوردم که می خواستم دستشو بگیرم.
شکمم رو فشار می داد که کمک باشه برای خروج بچه.
یادم نیست چطوری صحبت وزن بچه شد.گفتم :3400 بوده آخرین وزنش.به وضوح دیدم دکتر و ماما بانگرانی همدیگر رو نگاه کردن.
آخه لگن من بزرگ نبود اما چون شکمم به 6 ماهه می خورد همه بهم می گفتن بچه ات ریز هست ودکتر می گفت می تونی با این لگن نسبتا کوچیک این بچه ی ریز روطبیعی به دنیا بیاری.
منم که عشق زایمان طبیعی دیگه.از خدام بود.
اما انگار اون موقع دکتر فهمیده بود که انگار بچه اصلا ریزنیست(البته درشت هم نبود اما خوب در حدی نبود که لگن من به راحتی جوابگو باشه)
پرستار شکمم رو فشار می داد.من سعی می کردم دقیقا همون طور ی که بهم می گن تلاش کنم .سعی می کردم جیغ نزنم تا همین ذره انرژیم از بین نره.اما باز یه صدای کمی ببخشید همون شبیه صدای زور زدن داشتم .دکتر گفت:آها خوبه .صدا نده .زوربزن.
دوست داشتم خفه کنم دکتر رو.من تو این وضعیت داغون دارم به سختی با باقیمانده ی جونم زور می زنم بعد تو دوباره گیر دادی به این یه ذره صدا.خوب دست خودم نیست بابا.اگر این صدا رو نداشته باشم اصلا نمی تونم .(البته شاید این رفتار دکتر طبیعی بود اما خوب من اصلا توی موقعیت خوبی نبودم.البته انصافا مقصر دکتر بود که خیلییییییییی من رو ترسونده بود.خوب من که از اول با پیشرفت خوب و تحمل زیادی جلواومده بودم.باذوق و شوق زیاد داشتم تحمل می کردم بقیه روهم باهمون روحیه حتما می تونستم تحمل کنم و خوب پیش برم.اما دکتر مثلا می خواست منو تحریک کنه که بیشتر همکاری کنم اما روحیه ی منو (همون چیزی که باعث شده بود من راحت درد رو تحمل کنم)از بین برده بود.)
ولی باخودم فکر کردم انگار اصلا دکتر نیست.من خودم باید بچه ام رو به دنیا بیارم.
دیگه هیچی نمی دیدم و نمی شنیدم.فقط زور می زدم .دکتر می گفت فقط وقتی احساس فشار و درد میاد زور بزن.اما من شروع کردم چنددقیقه بدون قطع کردن فشار آوردم.به هیچی فکر نمی کردم.به این که دکتر چی می گه اصلا کاری نداشتم .فقط داشتم به سختی به زور زدن ادامه می دادم.
یادم اومد بچه های نی نی سایت گفته بودن وقتی مرگو می بینی بچه به دنیا میاد.داشتم باخودم می گفتم چرا من حس مرگ ندارم .کی این زجر تموم می شه؟حاضر بودم خودم بمیرم اما بچه ام زنده و سالم به دنیا بیاد.
دیگه فکر می کردم واقعا می میرم و این درد جز بامردنم تموم نمی شه.یهو به خودم گفتم: خوب این الآن حس مرگه دیگه.
توی همین فکرا بودم (همون طوری که زور هم می دادم)که یه لحظه صدای دکتر رو شنیدم که گفت: اومد.
چشمام رو باز کردم .خدایا معجزه .یه بچه ی کوچولو تو دست دکتر بود.همین طور اشک می ریختم .معجزه بود واقعا.مدام بلند می گفتم: خدایا شکرت خدایا شکرت.
خیلی صحنه ی باشکوهی بود.توی تمام عمرم صحنه ی به این باشکوهی ندیدم.
مورچه ی قشنگم رو دکتر گذاشت روی شکمم تا نافش رو ببره.فقط یه لحظه بود.ولی من غرق لذت شدم.
کلمات نمی تونن زیبایی وشکوه اون لحظات رو بیان کنن.
به دخترم سلام کردم وخوشامد گفتم و ازش معذرتخواهی کردم که جیغ زدم.بهش گفتم من نگرانت شدم که جیغ زدم.
دخترم رو بردن تمیزکنن.
دکتر گفت: جفت هم همزمان بابچه اومد.چنان فشار آورده بودم که شانس آوردم دل و روده ام بابچه نزد بیرون. خخخخخخخ
خیلی خوشحال شدم چون بیرون آوردن جفت هم سخته.
همیشه دوست داشتم جفت ر و از نزدیک ببینم اما اونقدر غرق خوشی بودم که دیگه خیلی برام مهم نبود.البته کمردرد هم داشتم .چون لگنم کوچیک بود به کمرم فشار زیادی اومده بودو تاچندماه کمرم ملتهب بود.
دکتر شروع به بخیه کرد.خیلی طول کشید.ازش پرسیدم:چون قبلا یه بار دهانه رحم رو فریز کردم زایمان سخت شد و بخیه زیاد خوردم؟
دکتر گفت:بیشتر لگنت اذیت کرد.لگنت اصلا خوب نبود.
یه 25 دقیقه گذشته بود که داشت بخیه می زد.پرسیدم:دیگه داره تموم می شه؟
باخنده گفت: نه خیلی پاره پوره شدی !!!
نزدیک 50 دقیقه ای شد بخیه ها.آخرش هم دکتر گفت:خیلی خوشگل دوختمت !!!
وسط بخیه زدن گفتم: دخترم رو نمیارید ببینم؟ گفتن: چرا میاریم.
ولی نیاوردن.دخترم توی یه دستگاهی بود .فکر کنم گذاشته بودن که سردش نشه .بعد من از سمت دیگه ی اتاق دست و پای کوچولوش ر و می دیدم فقط که تکون می خوره.
بعد من همین طوری بادخترمم حرف می زدم گاهی.
یهو دیدم دیگه دست و پاش رو تکون نمی ده.فکر کردم خوابیده.
بلند بهش گفتم: دخترم نخواب. تو باید شیر بخوری.

بخیه ها که تموم شد پرستار دخترم رو آورد پیشم.دیدم چشماش بازه ونخوابیده.
به پرستار گفتم: چرا به من نگاه نمی کنه؟ گفت: می خوای برات حرف هم بزنه؟ خخخخخ
نی نی رو گذاشت کنارم.کمکم کرد بهش شیر بدم.اما نی نی نخورد.
پرستار رفت و من باز خودم تلاش کردم بهش شیر بدم.یه کم که گذشت موفق شدم و عشق کوچولوم شیر خورد.بعد دیدم انگار من هی خوابم می بره و بیدار می شم.ترسیدم بچه ازتخت بیفته پایین .پرستار رو صداکردم وبهش گفتم بچه رو ببره .چون من ناخواسته خوابم می بره مدام.
نی نی روبردن و من یک ساعت دیگه موندم .بعد هی صدا می زدم دکتر و پرستار و ماما رو.می گفتم: من اینجام.منو یادتون رفته.
اما هیچ کس بهم جواب نمی داد.
منم باز خوابم می برد چنددقیقه.
بعد از یک ساعت پرستار بخش بستری اومد منو ببره.
گفتم: اما هنوز دکتر منو ندیده.گفت :دکتر برای چی؟ گفتم: خوب من برای چی یه ساعت این جا موندم؟باید یه کسی ببینه منوکه مشکلی ندارم بعد بیام بخش دیگه.خیلی خونریزی دارم هنوز.(نه انصافا من برای چی یک ساعت تو اتاق زایمان تنها مونده بودم؟)
یه پرستار شایدم ماما اومد منو دید وگفت می تونم برم.
پرستار بخش کمک کرد بشینم روی صندلی .یه لحظه حس کردم دارم بیهوش می شم .اینو به پرستار گفتم و دیگه چیزی نفهمیدم.پرستار یه کم شربت ریخت توی دهنم و بیدار شدم.
خوب خیلی خسته بودم.باز به یکی از ماماها گفت که من بیهوش شدم .یه کم دیگه نگهم داشتن.حوصله ی موندن نداشتم .اما می دونستم رنگم پریده .قبول کردم چنددقیقه بمونم که مادرم وقتی منو دید نگران نشه.
وقتی اومدم توی راهروی بیمارستان ،همسرم و مادرم اونجا بودن.
خیلی خوشحال بودم .ازشون پرسیدم مورچه خانوم رو دیدید؟گفتن آره
همیشه فکر می کردم دوست دارم بعداز زایمان سریع برم خونه اما اونقدر خسته بودم که حتی نمی تونستم فکر کنم تارسیدن به خونه توی ماشین باشم.

وای چقدر طولانی شد .خوب بهترین روز زندگیم بود.برای همین خیلی جزئیاتش یادم مونده وبرام دوست داشتنی هست


در شگفتم از شخص متکبر که دیروز نطفه ای بوده و فردا لاشه ای است.   امام علی علیه السلام


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2456
2714
باران زیبا بیمارستان چمران
اما د رکل اصلا این طوری نیست ها
ماماها ورزش و تنفس رو به زائو یاد می دن و کلی کمکش می کنن و باهاش حرف می زنن.
اکثر پزشک ها هم طرفدار زایمان طبیعی هستن و از زایمان طبیعی استقبال می کنن.

اتاق هم که خصوصی هست کلا یعنی همون اتاقی که درد می کشی همونجا زایمان می کنی حتی تخت هم دومنظوره هست و روی همون تختی که از اول هستی زایمان می کنی.
تمام امکانات هم اونجاهست.
به نظر من که خیلی عالیه .فقط شانس اون شب من نمی دونم اون دکتر و ماما چرا اون طوری بودن؟شایدهم اون شب فقط حالشون خوب نبوده.شایدم نه
در شگفتم از شخص متکبر که دیروز نطفه ای بوده و فردا لاشه ای است.   امام علی علیه السلام
خیلی زیبا بود .مبارکه
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687