2733
2734
عنوان

نی نی های اردیبهشت 92 .... عکس و خاطره تولد

| مشاهده متن کامل بحث + 260200 بازدید | 6456 پست


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
2738
....از در درآمدی و من از خود به در شدم
گویی کزین جهان به جهان دگر شدم....

کشمشک نمکی ما و داستان زایمان ما:تاریخ زایمان طبیعی ده اردی..تاریخ تعیین شده برای سزارین دوم اردی...تاریخ زایمان یکم اردی در 38 هفته و6 روز....با وزن 3660وقد 54 ودور سر 33
بدو تولد در حال انتقال به زایشگاه تو آسانسور
آپلود عکس کوچولوهای فارسی
سه ساعت پس از تولد در بخش زنان
آپلود عکس کوچولوهای فارسی
از اول اول جونم براتون بگه..(قبلا عذر خواهی میکنم از بکار برد ن بعضی واژگان بوق دار)
در اخرین لحظات شب سی و یکم که در نی نی سایت بودم وسرعت افتضاح بودنمیدونم چرا به دلم اومد از همه خدافظی کنم ...گفتم شاید فرداش که یکم باشه سرعت خراب باشه و منم که از قضا دوم زایمان دارم نتونم از بچه ها حلالیت بطلبم...ساعت که از 12 نیمه شب گذشت به شوشو گفتم پسرت از این لحظه دیگه حق ورود داره وارد ماه اردیبهشت شدیم ...دستی رو شکم کشیدیمو از صبور بودنش تو این مدت تشکر کردیم...اصلا درد نداشتم نی نی هم از ساعت ده شب تکون نخورده بود.
موقع نماز صبح برعکس همیشه که من اجابت مزاجم ساعت 9 و10 صبح بود اون روز شکمم کار کرد وساعت 5 صب تخلیه روده داشتم....اینو واسه این میگم که قبلن خیلی پیش بچه ها از عواقب روده ی پر و...در حین زایمان طبیعی ترسیده بودم.
بگذریم...
انقباض نداشتم (یعنی کلا از هفته 36 انقباضات شدید ودردهای زیر دلم به کل خوب شده بود وتنها چیزی که آزارم میداد وزن زیادم بود که 21.300 اضافه کرده بودم.)نی نی هم تکون نمیخورد شک هم نکردم چون شبا نی نی ام کلا خوابه همیشه....
صب ساعت 9 صب یه بادی ازم خارج شد که نتونستم جلوی خودمو بگیرم که خیلی برام عجیب بود.....در این حین احساس کردم که ادرار کردم داد زدم آقای کشمش آقای کشمش..
شوشو هم در حال آماه کردن مهمات صبحانه وآخرین چای دونفره امان بود...دوان دوان اومد گفتم: نمیدونم چرا نمیتونم جیشمو کنترل کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت نه بابا احتمالا ترشحاتته..دستمال برداشت که بده خودمو چک کنم یهو با تکون من شر شر یه چیزی مثل آبی از یک پارچ ازم خالی شد...جالب بود که تا شب قبلش به شوشو میگفتم حیف نمیشه من مزه پاره شدن کیسه آبو بچشم....چون میخوام سزارین بشم..
خلاصه گفتم: کیسه آبم پاره شد....زنگ زدم زایشگاه گفتم چقدر فرصت دارم تا خودمو برسونم گفتن حداقل یک ساعت...منم رفتم دوش بگیرم وبشور بشور..شوشو هم مثل مار به خودش میپیچید ومیگفت فندق بیخیال شو بیا بریم...شیو نمیخواد و.....چون نی نی ام تکون نمیخورد....
گربه شوری کردم که بیا وببین...حالا میخوام موهامو سشوار کنم نمیزاره...قیافه جنازه راه افتادم رفتم بیمارستان حتی نذاشت یه خط چشم بکشم...این مایع حیات من...
تو مسیر خونه تا بیمارستان از سوالای کشمش حسابی اعصابم خرد شده بود همه اش سوال میکردکشمشک تکون میخوره یا نه....منم خودم داشتم از استرس میمردم چون تو اون لحظه اصلن یادم نمیومد ازکیه که تکون نخورده!!
خلاصه خانومی که شما باشید وآقایی که شما هستید ونباید اینا رو بخونی...مستقیم رفتم زایشگاه از شانسم ماماهای کشیک از دوستان صمیمم بودند بعد از مشورت ومعاینه گفتن که 4 سانت دهانه رحمم باز شده ولگن خوبی هم برای زایمان دارم سوال کردن درد دارم گفتم اصلن وابدا..خیلی تعجب کردند...بلاخره نوار حرکتی و نوار قلب نی نی رو هم گرفتن ودیدن اوضاع اوکیه....گفتن میخوای آماده ات کنیم برای سزارین یا طبیعی ؟با کشمش مشورت کردم گفت: خانوم من راضی به درد کشیدنت نیستم بیا وسزارین کن...منم از اونجایی که جو گیر شده بودم ..(آی بسوزه پدر جو)وسوار خر شیطون...
به کشمش گفتم :حالا که بین اسپاینال وبیهوشی نمیتونم انتخاب کنم واز اونجایی که پیشرفت خوبی هم برای طبیعی داشتم حیفه بزار طبیعی زایمان کنم...بلاخره رضایت داد..
تا اینجای کار هیچ کدوم از خانواده ها خبر نداشتند که من تو بیمارستانم ...من وشوشو تا ساعت 12 تنها بودیم...راستی اینم بگم من وسایلم اماده آماده آماده بود...فقط شیرینی نخریده بودیم انگار...همه وسایلموهم برداشته بودم. وحتی کادوهامو..نمیدونم چرا انقدر خونسرد بودم...اونروز...فکر کنم تو شوک بودم که چرا به دوم نرسیدم....
ساعت 10 مادر شوهرم و بعد مامانم که شیفت صبح بود ومدرسه بود خبردار شدند وبیمارستان اومدند....مادر شوهرم اومده بود تو زایشگاه وزار زار گریه میکرد...همه ماماها فکر کرده بودند مامان خودمه....بعد گفتن ریاست؟ گفتم ای بابا چه کاریه ادم الکی مگه اینجوری گریه اش میگیره...منو با آیت الکرسی هایش بیمه کرد ورفت...بعد از اون مامان صبور وتو دارم اومد ...مامانم زمانی اومد که من تو اوج دردها بودم...مامانم با دردهای من گریه میکرد ودائم میگفت حرف ماماها رو گوش کن وهمکاری کن...

خلاصه سرم سنتوبرام شروع کردند وهی پرسیدن درد دارم گفتم نه....فقط دستشویی تند تند داشتم میرفتم اتاق من خصوصی بود مستقیم تو اتاق زایمان بستریم کرده بودند که زود ببرند منو رو تخت زایمان...اونجا دستشویی نداشت مجبور بودم برم اتاق مریضای دیگه واسه دستشویی اولش از این روکش بهداشتی توالت فرنگی مینداختم با کلاس...اما بعدهاش....نگو نپرس سرپا هم میش...اش...یدم... مریضای دیگه مثل مار به خودشون میپیچیدن اما من انگار نه انگار....تازه همه اش اعتراض داشتم که چرا درد ندارم ساعت نزدیکای ده بود که کم کم دردای پریودی شروع شد....وهر لحظه بدتر...اول ماما دوستم رو ملیح جان صدا میکردم تا بیاد بالای سرم بعد ملیح ودر اخر فحش زمان وزمین ومیدادم که خدا خفه ات نکنه کشمش این چه کاری بود که تو کردی.خدا غلط کردم قول میدم دیگه اولی وآخری باشه...زایشگاه رو رو سرم گذاشته بودم...عجب سلیته ای بودم وخودم خبر نداشتم
اونقدر حالم بد شده بود ...که مامانم وقتی اومد تو زایشگاه اصلن نمیشناختمش...تازه برای من سفارشی کلی مخدر هم زده بودند تا زایمان بی درد داشته باشم اما به هیچ کدوم جواب ندادم وبه خونریزی افتادم...شدید...خانوم دکترم مهناز شادیان بنده خدا از صب یه پاش تو زایشگاه بود یه پاش تو کلنیک و میگفت بلاخره کار خودتو کردی؟ میخوای طبیعی زایمان کنی؟.... و میگفت دیدی گفتم به دوم نمیرسی چقدر گفتم یکم کیسه آبت پاره میشه ...حالا هی نمک پاشی میکرد با نمکدونش....(بابت دوم میگما وگرنه خیلی ماهه ماه)
تنها چیزایی که یادم میاد اینه که آیت الکرسی دعا وقران هر ذکری که باید میخوندم حتی صلوات رو فراموش کرده بودم... وفقط فحش میدادم و تنها کار خوبم تو اون لحظاتدعا برای دوستان وهمکاران ونی نی سایتی ها ،تو هر انقباضی بود...همه توذهنم میومدندومیرفتند با هر انقباض دنیا رو سرم خراب میشد گیج بودم عرق مرگ رو بدنم بود راحله رفیق فابریک نی نی سایتم هم پیام همه دوستان ومامانای اردیبهشتو بهم میرسوند....نمیدونم دقیقا کی بود که دیگه نتونستم حتی به اسم اساش جواب بدم...بعدها فهمیدم از ساعت 1257 راحله از من اس ام اسی نداشته واین یعنی اوج دردهای فندق...
شیفت که عوض شد...مامای دیگه شروع کرد به معاینه ...بارها وبارها معاینه شدم...سر نی نی پایین نمیومد 9 سانت شده بودم ولی عدم نزول سر نی نی روداشتم...مامای دوستم داد میزد فندق زور بزن...فندق زور بزن دیگه دارو نداریم بهت بزنیم دهانه سرویست ورم کرده....زور بزن پی پی کن...فندق دستشویی کن.. فندق ....بوق ول کن....هرچی اونا میگفتن بخدا من انجام دادم اما نشد که نشد نه پی پی کردم نه بوق صدادار..نا نداشتم از 12 شب چیزی نخورده بودم.خونریزیم هم هر لحظه شدیدتر میشد...به سرم سنتو حساسیت نشون داده بودم.
خانوم دکتر م بالا سرم اومد منو از تخت اوردن پایین رو زمین زایشگاه گفتن دستشویی کن....اما فایده نداشت...دکترم میگفت فقط نیمسانت دیگه کمک کن بعد ما کمکت میکنیم...من دیگه به حال خودم نبودم همه اش زورمیزدم اما بی فایده...به قول ماما که صداشو میشنیدم میگفت دارم ورم میکنم ...خانوم دکترم هم صداش میومد که میگفت دوتا انقباض دیگه بگیره نتونه اماده اش کنید برای سزارین اورژانس اینم بگم منی که نمیخواستم سوند بزارم برام دوبار سوندگذاشتن یکی موقت یکی هم دائم ...ماما با من گریه میکرد میگفت فندق جون حیفه بخدا سعی خودتو بکن....صدای دکترم هم میومد که میگفت خونریزیش شدید شده شکل رحمش داره تغییر میکنه وسر نی نی دراز میشه
از زایشگاه به طرف اتاق عمل تنها چیزی که یادم میاد تو اسانسور چشای پر اشک همه بود مامانم همسرم مادر همسرم همه گریه میکردند صدام کل بیمارستانو برداشته بود...من من فندق صبور که همه میدونن جیکم در نمیاد....
تو اتاق عمل همه ریختن دورم ای بابا فندق خوبی؟واینا ...که انقباض لحظه ای ولم نمیکرد به سرعت بی حسم کردند....واونجا بود که آروم شدم...کلی با دکترم حرف زدم با بچه ها ولی چون گیج بودم چرتوپرت به احتمال زیاد، زیاد گفتم...
صدای دکترم میومد که چه لاک خوشگلی زدی به پاهات...منم کلی براش توضیح میدادم چه جوری وکی زدم...دیگه از فندق چند ساعت قبل خبری نبود..آروم شده بودم...داشتم آیت الکرسی میخوندم تا به الله سمیع العلیم رسیدم صدای نی نی روشنیدم[....بلافاصله تماس وبقرار کردند ومن به پسر تپل وسفیدنازم که یک چشمی داشت منو نگاه میکرد گفتم سلام آقا خوش اومدی به زندگی ما...روی به به ام گذاشتن واولین مکهای تند تندشو اونجا بود که رو بدنم حس کردم..[ساعت 1510 بود ودیگه از دردای 5 ساعت پیش خبری نبود........مامای اتاق عملم گریه میکرد ومنم ودو تا از دوستای صممیم هم....این گریه ی شوقو هیچوقت فراموش نمیکنم...لذت بخش ترین اشک بعد از تحمل اونهمه درد بود...
بسیار لحظه ی شیرینی بود صدای خانوم دکترمو هنوز میشنیدم که میگفت شمردین ببندیم...ودستیارش اوکی داد...ومنم چشامو با ارامش بستم وبعد از ریکاوری منتقل اتاقم شدم....تا دم در بهشت با پای خودم رفتم اما قابل نبودم وخدا گفت برو از در پشتی بیا...
به هر حال دوتاشو تجربه کردم....خیلی سخت اما شیرین...یاد دردام که میفتم هنوز گریه ام میگیره....
سختی های من هنوز ادامه داره...تا یک مادر واقعی بشم...برام دعا کنید برای نی نی ام بیشتر..............
ممنون دوستای گلم
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز