حالا یه چیز جالب .............................................
من خودم قبلا یه مشکل بزرگ داشتم...... همش سر تلفن بود....... شوشو وقتی سر کار بود .... مثلا بهش زنگ میزدم حالشو بپرسم یا کاری داشتم یا دور از جون شما همینجوری محض بیکاری....... یا جالبتر شوشو زنگ میزد بهم. آخرش میگفت : چرا اینقد حرف میزنی ... بعدا سر همین دلخور میشدم...... اما این مال قبل یاد گرفتن یه سیاست بزرگ بود حالا کاری کردم کارستون .... دوس دارم اول شما حدس بزنید بعد بگم...
سیاست چیزیه که من اصلا ندارم و اتفاقا مدتیه که دنبالشم یاد بگیرم...... فکر می کنم شان و وقار خودمو حفظ نکردم.... اول کارامو بگم....... خونه مادرشوهرم من آشپزی می کنم......آخه دستپخت من خیلی طرفدار داره اونجا ....دختراش عروس شدند کاراشونم تا حدودی می کنم. ...نمی دونم ولی فکر می کنم خییییلی ساده هستم. دلم می خواد سنگین و رنگین برم....سنگین و رنگین هم برگردم........ازم کلی هم تحویل بگیرند و دوباره برگردم خونمون.........باز فردا صبحش نشده دوباره دعوتم کنند و کلی قربون صدقم برند و از دوریم بمیرند................ حالا با تجربه ها بگید من چکار کنم که افق جدیدی از زندگی به روم باز بشه؟