2703
2553
من بارداری به نسبت سختی داشتم از ویارهای وحشتناکی که تا آخر ماه 6 داشتم تا نشتی کیسه آب و استراحت مطلق و نهایتا زایمان سختی که فکرشم نمیکردم.
بارداریم همش خاطراتس اما الان هدف من خاطر زایمانمه که میخوام تعریف کنم
ازاونجایی که من زایمان طبیعی میخاستم بعد از گزفتن گواهی از چشم پزشکم به خاطر لیزیک با خیال راحت رفتم دکتر برای معاینه لگن تو هفته 37 که دکتر گفت دهانه رحمم 1سانت بازه ولگن خوبی داری میتونی زایمان طبیعی داشته باشی هفته 38 رفتم سونوگرافی که گفتن بند ناف یک دور دور گردن بچه پیچیده حیلی ترسیدم گفتم شاید نشه طبیعی زایمان کنم من خیلی اصرار به زایمان طبیعی داشتم و از سزارین وحشت داشتم اما دکتر خیالمو راحت کرد و گفت موقع زایمان مرتب قلب بچه چک میشه و اگه مشکلی باشه بدون رو درواسی میفرسته سزارین بعد دوباره معاینه کرد و گفت دهانه رحمم 2سانت باز شده و تا آخر هفته 39 باید آماده زایمان باشم
دیگه منتظر شروع دردها یا پاره شدن کیسه آب بودم روزها میگزشتو من هیچ درد و انقباضی نداشتم دکتر بهم گفت با شرایطی که دارم آخر هفته 40 برم برای القای درد زیاد صبر کردن خوب نیست
جمعه 39 هفته و 4 روزم بود طبق روزای دیگه هیچ دردی نبود مثل همیشه کارای عادی خونه رو کردم میخواستم به سر صورتم برسم که خیلی حال نداشتم اما یه حسی بهم میگفت یه خبراییه یکم صورتمو تمیز کردم و منتظر شوهرم بودم که از کار بیاد خونه نزدیک 4 بود ناهار آش رشته که مادر شوهرم فرستاده بود و خیلی هوس کرده بودم خوردیم وجمع و جور کردیم و فیلم نگاه کردیم و شوهرم که خیلی خسته بود خوابید منم کنارش دراز کشیده بود خیلی بی حال بودم مامانم زنگ زد احوالپرسی که خبری هست یا نه نم گفتم نه هیچی این فسقلی جا خوش کرده تلفنو قطع کردم دلم گرفته بود دوست داشتم شوهرم بیدار بشه خونه خیلی سوت و کور بود تلویزیونو روشن کردم که سرم گرم شم ولی انگار تو دلم یه حالتی بود همش خدا خدا میکردم شوهرم بیدار شه فکر میکردم چون دلم گرفته اینجوری شدم ساعت 9 و ربع بود یهو تو دلم یه دردی پیچید گفتم حتما از آشیه که خوردم چون تو این 2 هفته اخر خیلی درد میگرفت و ول میکرد ولی هیچ انقباضی نبود حتی یه بارم رفتیم با شوهرم بیمارستان گفتن وقتش نیست بنده خدا مامانم چند بار اومد خونمون پیشم که تنها نباشم هر هروز میگفتیم دیگه امروز میاد ولی خبری نبود دیگه کلا بیخیال شده بودم و هیچ دردی رو جدی نمیگرفتم گفتم اینم مثل سری های قبله شوهرم کم کم از خواب بیدار شد میخواست بره حموم به شوخی بهش گفتم زودتر حمومتو برو شاید امشب مجبور باشی تا صبح بیدار باشی گفت چی؟؟! نه بابا هیچ خبری نمیشه ساعت 9 و 25 دقیقه بود دوباره درد اومد و قطع شد یاد تایپیک من. جون و خاطره زایمانش افتادم که آش خورده بود گفتم نکنه منم اینجوری شم دیگه همش نگام به ساعت بود ساعت 9 و 30 یه درد دیگه گفتم ببینم بازم میاد دیدم دقیقا 9 و 35 دقیقه یه درد دیگه یکم شدیدتر شوهرم تو حموم بود رفتم تو اتاق خواب رو تخت دراز کشیدم به ساعت زل زدم دیدم بعله هر 5 دقیقا درد میاد میره از زور درد اشک از گوشه چشمام ناخداگاه سر آزیر بود دردا هی بیشتر میشد به خودم میپیچیدم لبه تختو میگرفتم تا ول کنه شوهرم از حموم اومد دید گفت چرا اینجوری شدی یعنی وقتشه پاشو راه بریم بلندم کرد یکم راه رفتم دمه آشپزخونه از زور درد دست شوهرمو گرفتم و فشار میدادم و دلا شدم شوهرم زمان میگرفت گفت دردا شده هر 2 دقه پاشو بریم بیمارستان خودش نتد تند وسایلو جمع و جور کرد من به سختی رفتم دستشویی یه درد دیگه هم اونجا اومد سراغم فاصله دردا کم شده بود فکر کنم حدود ساعت 11 بود رفتیم بیمارستان تو ماشین تا برسیم دردا میگرفت و ول میکرد خیلی بد بود انگار راه بیمارستان تموی نداشت باور نمیشد مسیری که همون روز قبلش برای ویزیت دکتر رفته بودم حالا دردم گرفته بود و توی اون مسیر بودم انگار واقعا قرار بود این دوران تموم شه و انتظار طولانی به آخر برسه توی راه چشمم به ساعت ماشین بود درد که میگرفت از شوهرم میپرسیدم بعدیش کیه اونم میگفت مثلا11 و 18دقیقه بالاخره رسیدیم بیمارستان دم در بیمارستان یه درد دیگه صبر کردیم تموم شه بعد با کمک شوهرم بلند شدم و راهی اورژانس شدیم سریع فشار گرفتنو فرستادنم زایشگاه ماما معاینم کرد بعد بهم لباس داد که عوض کنم بعد شوهرمو فرستادن برای کارای پذیرشو نوار قلب بچه رو گرفتن گفت انقباضاتت خوبه و دهانه رحمتم 3 سانت باز شده چند تا فرم انگشت زدم و بردنم تو یه اتاق رو تخت خوابوندنم شوهرمم به مامانم گفته بود که ما بیمارستان هستیم اونام اومده بودن بیمارستان یه لحظه که رفتم از شوهرم آبیوه بگیرم دیدمشون و خدافظی کردم رفتم اتاق درد موقع نشستن احساس کردم از کمی آب رفت که دکتر کشیک اومد معاینه ا کردم گفت کیسه ابم سوراخ شده تخت بغلم یه خانمی بود بچه دومش از 8 بیمارستان بود اومدن اپیدورالش کردن 6 صبح راحت زایمان کرد و رفت تختای بغلم خالی میشد و من همون طوری درد داشتم تا صبح شیفت ماما عوض شد مامای بعدی مهربونتر بود اومد معاینه کرد گفت دهانت شده 4 سانت بازم درد اصلا پیشرفت خوبی نبود یکسره مانیتورینگ بهم وصل بود 9 صبح دکترم اومد وقتی دیدمش گل از گلم شکفت معاینم کرد کلا کیسه آبم ترکید گفت افاسمش کمه بهم گفت عزیزم چرا انقد درد میکشی اپیدورال کن گفتم نه نمیخوام دکتر رفت و من موندمو درد ماما اومد بهم گفت پیاده روی کن روی توپ نشستم دردا بیشتر میشد ولی پیشرفتی نبود یه خانمه دیگه کنار تخت من خوابیده بود درداش زیاد شد و بردنش اتاق زایمان و صدای بچش اومد دیگه خسته شده بودم شیفت اون ماما هم تموم شد و منو تحویل ماما بعد داد اونم معاینه کرد و گفت همون 4 سانت زنگ زدن دکترم گفت یه آمپول بزنین من فکر کردم فشاره ولی نبود دیگه دردا وحشتناک شده بود تو اتاق تنها بودم زنگ زدم شوهرم که یه کاری کنه هیچ کس به دادم نمیرسه اونم اعصابش خورد بود از طولانی شدن روند زایمان زنگ زد دکترم اونام فوری ماما فرستادن بالا سرم بهش گفتم تورو خدا منو تنها نزارین تنهای بدتر اذیت میکنم تا درد آخه تو اتاق هیچ کس نبود ماما گفت با اینکه وقتش نیست ولی به شوهرت بگو بیاد پشت درمن راش بدم بیاد تو مامانو خواهرم تا صبح بیرون بودن هر چی هم گفتیم نرفتن خونه وقتی شوهرم اومد خیلی خوشحال شدم اما انقدر درد داشتم که نتونستم خودمو کنترل کنم و داد میزدم اونم منو تو اون حالت دید خیلی ناراحت بود میگفت چرا فشار نمیزنن تموم شه تازه اومدن آمول فشار زدن دیگه واقعا معنی درد زایمانو فهمیدم ماما معاینه کرد گفت 5 سانته تازه بچه همکاری نمیکنه سرش خوب قرار نگرفته منم نا امید شدم شوهرم گفت اپیدورالش کنین بعد یه ربع دکتر بیهوشی اومد واپیدورالم کردن دیگه درد نبود ولی انقباضامو حس میکردم یکم احساس بهتری داشتم ساعت 7 شب بود شیف اونام عوض شد تو زایشگاه همه دلشون برام میسوخت و دوباره یه ماما دیگه اونم معاینه کرد و گفت دهانه همون 5 سانته اعصاب خودمو وبدتر از من شوهرم خورد شده بود تا اینکه ماما اومد گفت تا 1 ساعت دیگه تکلیف زایمانتو مشخص میکنیم آمپول فشار خیلی زیاد کرد و یه آمپول هم به پام زد تا 1 ساعت ولی دوباره اومد دید هیچ پیشرفتی نیست تازه ضربان قلب بچه هم داره افت میکنه رفت واومد گفت دکترت گفته سزارین آمادت میکنم ببریم اتاق عمل خیلی ناراحت شدم و خیلی هم ترسیدم ماما گفت اگه بچه سالم میخوای نباید زایمانت مهم باشه مهم بچته شوهرم اومد کنارم خیلی خودشو کنترل کرد ولی وقتی بهش گفتم من همه سعی خودمو کردمم نتونستم بغضش ترکید منم گریم گرفت گفتم چرا گریه میکنی با گریه گفت آخه دلم میسوزه این همه درد تحمل کردی آخرم سزارین آخه همیش میگفت بهت افتخار میکنم تو این زمونه طبیعی میخوای بهم گفت همین دردی که کشیدی بسه دیگه به شوهرم گفتن بره کنار وایسته تا کاراشونو بکنن تند تند شکمم و شیو کردن یه آمپولی زدن سرمو جدا کردنو سوند وصل کردن چون یکم غذا خورده بودم بیهوش نکردن
بردنم تو اتاق عمل خوابوندنم رو تخت دستامو بستنو شوهرم بوسم کرد و رفت بیرون گفت صداش میکنن موقع بیرون کشیدن بچه بعدا شوهرم بهم گفت دمه در ازم پرسیدن کی هستی بهشون میگفتم شوهرتم میگفتن آخی بعد اون همه درد آخرم سزارین شد ما احتمال میدادیم خلاصه از استرس داشتم میمردم ولی میخواستم فقط تموم شه بهم گفتن دوباره تو اپیدورالت تزریق میکنن کردن ولی فایده نداشت دکترم که لباسشو پوشیده بود اومد تو اتاق عمل خواست شروع کنه که دکتر بیهوشی گفت نه دکتر ریسک نمیکنم اپیدورالو در آورد و اسپاینالم کردن دوباره یه سوراخ دیگه یکم دردم اومد خلاصه دراز کشیدم و پرده کشیدن جلوم و شروع کردن من پامو قشنگ تکون میدادم میگفتم به خدا حس دارم به خدا میفهمم کاملا حس میکردم شکممو میکشن که بهم گاز زدن و دیگه هیچی نفهمیدم فقط صداهای مبهمی میومد ودکتر و پرستارا با هم شوخی میکردن و حس میکردم شوهرم بالای سرم داره باهام حرف میزنه ولی منگ بودمو هیچی نمیفهمیدم که بعدا شوهرم بهم گفت من باهات حرف میزدم ولی تو فقط میگفتی بچه خوبه؟ سالمه؟ خلاصه که ساعت 9 و ربع 6 خرداد بالاخره دختر منو از شکمم کشیدن بیرون و بعدم ریکاوری و فشارای وحشتانکه شکم و کلی خونریزی تازه یکم حالم جا اومد و فهمیدم چه خبر که منتقلم کردن بخش تو راهرو مامان و شوهرمو دیدم و باهاشون سلام کردن بردنم تو بخش بستری رو تخت خوابوندنم بدنم که پر خون بود تمیز کردن و لباس تنم کردن من منتظر دیدن بچه بودم تا اینکه گفتن مامان و شوهرم بیان تو بعدشم دخترمو آودن و برای اولین بار دیدمش یه حس خیلی عجیبی داشتم که یعنی واقعا این تو دل من بود؟؟؟
بالاخره تموم شد زایمان سخت من که در نهایت به سزارین کشید تموم شد تازه شوهرم بهم گفت بنده ناف خیلی کوتاه بوده یه بارم که دور گردنش پیچیده بوده اصلا نمیتونستم طبیعی زایمان کنم بچه هم سعی میکرد ولی نمیتونسته من اصلا سزارین دوست نداشتم ولی خدا رو هزار مرتبه شکر که به موقع سزارین شدم به قول ماما مهم بچست خدا رو هزار مرتبه شکر
ولی درد زایمان وحشتناکه اما بعد از سزارین برای من که واقعا سخت میگزره ایشالا همه راحت زایمان کنن و بچه هاشون سالم باشن برام درس عبرت شد که روی هیچ چیزی اصرار نکنم و بزارم هم چی روند خودش رو طی کنه....


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

خدا حفظش کنه بچتو من بارداری دوممه دخترم میگه مامان چرا از چشمات اشک میاد من اولیم سزارین بودم ولی بیحسی همینکه بچه اومد دیدمش ولی برا اینیکی میخام بیهوشی باشه اخه جراحی دیسک کمر داشتم الان میگم کاش اولیو طبیعی زایمان میکردم خدارو شکر بچت سالمه
2720
واااااااااااااااااااای سلام مری جون
قدم دخمل نازت مبارک
عزیزم الهی بمیرم چقدر درد کشیدی بازم خداروشکر که حال خودتو دخملت خوبه




روزی پروانه خواهیم شد بگذار روزگار هر چه میخواهد پیله کند.
2714
مری جون ببخشید میشه اسم بیمارستان و دکترت و همین طور هزینه بیمارستان و دستمزد دکتر رو بگی ممنون.
من بار نفرت را به الوهیت باطنم می سپارم ، تا رها شوم و دوست داشتنی و شاد باشم بار خود را به الوهیت باطنم می سپارم و خود با خیال آسوده زندگی می کنم . متاسفم منو ببخش مچکرم دوست دارم
عزیزم خیلی قشنگ بود بهت تبریک می گم التماس دعای فراواننننن واسه منم دعا کن نی نی ام سالم سالم باشه
مادرکر - نکست - بنتون - زارا و اچ اند ام اروپایی از مادرید درمهربان بانو www.mehrabanbano.shopfa.com شماره من در وایبر 09123455183 خرید حضوری-اینترنتی-سفارشی
عمه من خودش بچه شوبدنیااورده توخونه مگه میشه؟؟؟
«رَبِّ أَوْزِعْنی‏ أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتی‏ أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَ عَلى‏ والِدَیَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَصْلِحْ لی‏ فی‏ ذُرِّیَّتی‏ إِنِّی تُبْتُ إِلَیْکَ وَ إِنِّی مِنَ الْمُسْلِمین
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2712
2687