2733
2734
عنوان

*.*.*.*مشاوره خانوادگی*.*.*.*

| مشاهده متن کامل بحث + 13643 بازدید | 345 پست
اگر همینجا هم نظری دارین بگین شاید مفید باشه.

بله بالاخره ایشون امضا داد اما خوب کمی بحث کرد و صورت خوشی نداشت و همه حضار از این مسئله ناراحت شدن و نهایتا خاطره بدش برامون موند.

تبعات بد دیگه اش هم که گفتم برخوردهای خانواده اشه که هنوز هم ادامه داره بخصوص که خیلی کینه توزن و لجباز...
اولش چند سوال. 1- الان چقدر با خانواده شوهر ارتباط دارین؟
2- چرا خواهر شوهرا تو عروسی باتون بد بودن؟
3- چرا دیر اومدن به عروسی؟
4- ارتباط شما با جاریای دیگه چطوره؟ رفت و آمد و غیره؟
5- ارتباط شوهر با خانواده شما؟ تا حالا از چه چیزایی ناراحت شدن دو طرف؟
6- آیا شوهرتون آدم بد قول یا حواس پرتیه یا تو این دو مورد فقط اذیت کرده؟
6- شما کجایی هستین؟

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢

خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍

بیا اینم لینکش

ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

1) الان خیلی کم راستش یکساله که اصلا ارتباط نداشتیم به دلایلی که بعدا توضیح خواهم داد اما اخیرا به دلیل مراسم عقد خواهرشوهر آخریم دعوت شدیم و من فقط به دلیل معرفت اون به مجلسش رفتم و کادوی خوبی هم بهش دادم.
2) هیچوقت به من نگفتن چرا ولی همسرم گفت یک دلیلش همون اتفاقی بود که در محضر افتاد. البته من معتقدم که این خانواده اخلاقشون ایراد داره چون هیچکدوم از این خواهر برادرها بطور مداوم با همدیگه ارتباط ندارن. در تمام 5 سالی که با اونها نسبت دارم ندیدم کسی به خونه دیگری بره و یا دعوت بشه. فقط همدیگه رو در منزل مادرشوهرم میدیدیم.
3) آدمهای مقیدی نیستن همیشه و با همه اینطور رفتار میکنن و اصولا به دیگران احترام نمیگذارن به همین دلیل هم هست که با هیچکسی بجز خودشون ارتباط ندارن.
4) فقط همون اراکیه با من مدتی ارتباط داشت که اونهم قطع شد به دلیلی که بعدا خواهم گفت. جاریهای بزرگترم هم با همدیگه ارتباط ندارن
5) ارتباط همسرم با خانواده اش یک ارتباط یکطرفه و انگلیه. یعنی به اونها خدمت میکنه در قبال هیچ
6) شوهرم آدم بیحواسیه و اصولا وقتی هرکسی باهاش حرف میزنه بادقت گوش نمیده (وانمود میکنه گوش میده) و بعدها به وفور دیدم که این اخلاق در خانواده اش همه گیره. بدقولی هم که دیگه نگید اون دیر اومدنها هم از همین بی اخلاقی ناشی میشه.
7) من تهرانی اما همسرم خودش تهرانی پدر و مادرش اصفهانی (اماااااااااااااان)
مینیاتور شما با خونواده ای طرفین که اهمیتی به ارتباطات فامیلی نمیدن و بیشتر تو خودشونن و سردن. خب مدلشون این طوریه. من و شما نمیپسندیم ولی یه سری این طورین.
در واقع تا اینجا همون طرز رفتار رو با شما هم داشتن. یعنی ارتباط کم، بهونه گیری و محل نذاشتن. منظورم اینه که این طور نبوده که با همه خوب باشن و با شما بد. با همه اینطورن. هم بعد عقد و هم بعد عروسی.
بقیه عروس و دامادا هم وقتی وارد این خونواده شدن تحت تاثیر اونا رفت و امدشون کم و قطع شده.
فکر میکنم مادر شوهرتون از این زنهایی باشه که دلش میخواد اوضاع تحت کنترلش باشه و نشون بده که هنوزم حرف برای گفتن داره. از این نظر کارتون سخته.
ولی من هنوز متوجه مشکل نشدم؟ مشکلی که حال شما رو برزخی کرده؟ اونا ادمای بد، شما که ارتباط زیادی ندارید. شوهرتونم که خوبه. ارتباط فرزند و والدین ارتباط خاصیه مث بقیه روابط اجتماعی نیست. بچه هر چقدر هم بد باشه، والدین دوستش دارن و بر عکس. خیلی از بچه ها نسبت به پدر و مادر احساس وظیفه و دین میکنن. نباید از این نظر تحت فشار بذاریدش مگه اینکه برای شما کم بذاره.

جواب سوال 5 رو بر عکس دادید. سوال 7 منظورم اصالت بود نه محل تولد فقط؟ در ضمن مادر زن من هم اصفهانیه ولی خانواده خوبی دارن و اصلا به این بدی که میگی نیستن.
2728
سلام
گویا هیچکسی جز من مشکلات خانوادگی نداشته و نداره. و هیچکسی هم جز جناب آرمان راه حل!!! دیگران صرفا میخونند بی هیچگونه واکنشی... جالبه!

اول پاسخ سوالاتی که براتون روشن نشد رو میدم:
ببخشید سوال 5 من رو اشتباه متوجه شدم. با خانواده من ارتباط خوبه به دو علت: 1)‌خانواده من همه جوره خوب بودن و مایه گذاشتن 2)‌همسرم خوبه (اهل بهانه گیری و گیردادن نیست).
بله غیرممکنه کسی از دیگری ناراحت نشه اما هر دو گذشتن علتشم اینه که به ندرت پیش آمده که خانواده من به همسرم بی احترامی کنن اگر هم بوده سهو بوده و همسرم خودش متوجه هست. همسرم هم با خانواده‌ام برخورد ناجوری نداشته چون با چشم باز دیده که خانواده من برای من از جان و مال مایه گذاشتن خوب دیگه چی میتونه بگه؟

تو فامیل پدری و مادری من هردو خانواده و همه وابستگان نسبی و سببی ما به شدت گرم و صمیمی هستیم و از اقوام کرد و شمالی و جنوبی حتی از اصفهان و .... در قوم و خویش ما هست و همگی خوب بودن. شاید باور نکنین یه فامیل 500 نفری داریم که همگی با هم خوبیم و رفت و آمد داریم.

در مورد خانواده همسرم دقیقا درست متوجه شدید. یه توضیح:
همونطور که قبلا هم گفتم مادرشوهر من خانواده نداشته چون تک فرزند بوده مادرش رو خیلی زود از دست داده و زود هم ازدواج کرده... بعد هم شوهرش رو زود از دست داده (در سن 40 سالگی) و سختی زندگی تا حدی خشنش کرده اما به نظر من مشکل اصلی در درون خودشه که جنسش خراب بوده و بعدها هم حاضر نبوده با خانواده همسرش ارتباط داشته باشه.
چون با هیچکس ارتباط نداشتند اصلا ارتباط رو یاد نگرفتن اما مشکل اینجاست که هرجا هم که چیزی رو نمیدونن به زرنگی میزنن نه به نادونی... (ما وقتی چیزی رو بلد نباشیم رک میگیم نمیدنیم اما اونها سعی میکنن به بهترین شکل ممکن از اّب گل آلود برای خودشون ماهی بگیرن)

بله منهم اصفهانیها رو خوب و از نزدیک میشناسم دو گروهند:‌1)‌ پولدار و لارژ و بدنبال چشم و همچشمی خوب خرج میکنند و خوب زندگی میکنن
2) خسیس و بدقلق (که نصیب ما شد.... همه رو برق میگیره ما رو چراغ نفتی)

من قصد ندارم به اصفهانیها جسارت کنم ولی خوب این چیزیه که جا افتاده و همه اصفهانیا رو به زرنگیشون میشناسن. اراکیا رو هم که دیگه میدونید گفتن نداره.
مشکل اینه که همه حقوق و انتظارات برای اونهاست و دیگران هیچ
من هرگز نخواستم ارتباط مادر فرزندی رو فطع کنم اما از رابطه یکطرفه و انگلی و مسموم بدم میاد. شما خوشتون میاد؟
همسر من همیشه در خدمت اونها بوده طوریکه گفتم مادرشوهرم بارها تکرار کرد:‌ وظیفه‌شه
اما اونها هیچوقت کاری برای ما انجام ندادن و رک گفتن:‌ نمیتونیم خوب این حال آدمو بد میکنه!!!
ادامه داستان:

چندروز بعد از عروسی در منزل مادرشوهرم بودیم که برام خط و نشون کشید:
بچه‌های من همشون خوبن دائم میان سرمیزنن خوب من براشون خیلی زحمت کشیدم وظیفه‌شونه
عروسام هم که میان اینجا همشون ظرف میشورن.
(من ساده لوح بی زیون بعد از اینکه اونهمه تو محضر و عروسی و تمام مدت ازشون ضربه خورده بودم طبق معمول سکوت کردم و شنیدم و باور کردم) قضاوت شما چیه؟

اگه بچه هات خوب بودن که میتونستی یه جا جمعشون کنی حداقل تو عروسی اون پسری که همه عمر جای همسرتو برات پر کرده بود. خرجت و داد کارهاتو انجام داد خرده فرمایشات هیچوقت برگشت نخورد پس چی شد؟ فقط تو مادری؟ اون چی؟ حق فرزندی نداشت که آبروشو بردید؟؟؟؟؟

عروساتم که آدم نیستن بیان ظرف شور تو بشن (اصلا هیچکدومشون نمیان شااااااید سالی یه بار اونم بق میکنن با کسی حرف نمیزنن زود هم میرن) بابا صبر میکردی امضا عقد ما خشک بشه اگه ما اومدیم و ظرف نشستیم تو ما رو کتک هم بزن

بگذریم جز مادرشوهرم که به اصرار همسرم ما رو پاگشا کرد هیچکس تن به اینکار نداد.

خواهرشوهر بزرگه که با ما قهر کرد و طلبکار شد (یه چیزی هم بدهکار شدیم خانم عروسیمونو بهم زد دست پیش هم گرفت)

دوتا برادر بزرگاش: اولی اصلا داخل آدم نیست نه میاد نه میره نه میگه من زنده‌ام نه تو مردی اصلا تو این 5-6 سال فقط یکبار دیدمش اونهم تو خیابون اتفاقی ... البته بنده خدا یه بچه داشته از دست داده و فکر میکنم مقصر مشکلات عدیده زندگیش هم همین خانواده هستند که حتی خودش هم نمیاد به مادرش سر بزنه...

دومی فقط چندبار عید منزل مادرشوهرم دیدمش که هربار هم متلک انداخت که شما نمیخواین بیاین منزل ما؟؟؟؟ این اداب و رسوم جاهلیت رو کنار بزارین.... (خدابدور حالا ما شدیم جاهل اون آقا استغفرا.... امام زمان شده آداب و رسوم جدید اورده). ایشونم فقط سالی یکبار میاد خونه مادرش همین. همسرش هم خیلی رسمی و خشک برخورد میکنه با همه شنیدم اونم از عروسیش خیلی راضی نبودن.

خواهر بزرگه: خیلی مومن فقط یه چشمشو میتونی ببینی بردنش محضر عقد کردن عروسی نگرفته... به قول خود مادرشوهرم با همه عروسها همینطوری رفتار کرده که با من (عقدشو خالی کرده دروغ نگفته باشم تو محضر یه طلا بهم داد اندازه نخود). خلاصه عروسی همه برادرها رو بهم ریخته و به من دلداری دادن که ناراحت نشو اون عادتشه فقط با تو که اینکارو نکرده (شما جای من بودین چی میگفتین؟)

برادر سوم: خانمش تحصیلات عالیه داره و مثل من هر دو مغضوب این خانواده هستیم. از همون اول پشت سرش بدگویی کردن که از چشم من بیفته مبادا من باهاش ارتباط برقرار کنم علیه اونها... بعدها فهمیدم عروسیشو به بدترین شکل ممکن بهم ریختن اونم زبل بوده از همون اول حالشونو جا اورده و قطع رابطه کرده تا حالا که شاید بیشتر از 20 ساله اصلا نمیاد ونمیره

پنجمی همسره منه

ششمی برادر چهارمشه: با اینکه از همسرم کوچکتره زودتر ازدواج کرده (همون جاریم که گفتم اراکیه) تنها عروسی بود که دیدم باهاشون ارتباط داره علتشم گفتم همجنس خودشونه البته یه کمی هم میترسه و حساب میبره ازشون و حسابی کرک و پرش رو ریختن اما خوب اونم با سیاست از پسشون خوب برمیاد

دو تا خواهر مجرد (خدابدور قسمت کسی نشه)

یه برادر ته تغاری (لوس بچه ننه پررو بی ادب ارث باباشو از همسر من طلب داشت)

حسابشو بکنین این که فامیل همسر منه که از این همه فقط برادر چهارمش باون همسر زرنگش و برادر دوم که متلک گوئه کادوی عروسی همسرم رو دو دستی تقدیم کردن (چقدرررررررررررررررر سخاوت)

یه چیزم بگم مادرش سواد داره خداشناسه اهل عبادته
همه خواهر برادراش هم تحصیلکرده هستند حداقل لیسانس رو دارن
اما از اخلاق و ارتباط هیچی نمیدونن
بعد عروسی بلافاصله ماه رمضون بود همسرم گیر داد که بیا خانواده مو دعوت کنیم ثواب داره !!!!!

گفتم اولا که من تازه اول زندگیه خیلی وارد نیستم به آشپزی و پذیرایی از مهمون یه کم صبر کن مسلط به کار بشم.
درثانی من تازه عروسم بذار اول اونا پاگشا کنن و سوم اینکه خونمون خیلی کوچک بود مبلها جای پذیرایی نمیگذاشت چهارم من دانشجو بودم و به اندازه کافی پایان نامه‌ام عقب افتاده بود باید زود جمعش میکردم گفتم صبر کن اول دفاع کنم .... خلاصه این اولین مشکل ما بود که مدتی ادامه داشت

هنوز یک ماه نگذشته بود خواهر کوچیکه تماس گرفت پول قرض خواست (همه به عروس داماد کمک میکنن اینجا آب سربالا میره) همسرم گفت ندارم واقعا هم نداشت (ولی من فهمیدم فیلمه میخوان میخشونو بکوبن)

دو ماه گذشت دوباره پول خواست

یک ماه بعد برادر کوچیکه پول خواست بهش داد گفت یک ماه بعد میدم 5 ماه گذشت و نداد بزور ازش گرفت

جشن تولد خودم و همسرم رو جشن گرفتم کلی از دو خانواده پذیرایی کردیم همسرم دلی از عزا درآورد که خانواده اش آمدند. عید هم همینطور به صرف ناهار و شام (حالا بین اینا من کار میکردم و درس میخوندم و بعد دو ماه از عروسی مجبور شدیم اساس کشی کنیم و .....)

سر اساس کشی هم قرار بود خانواده من بیان کمک (پدرمادرم) زود رفت اونها رو آورد فقط ایستادن نگاه کردن اما شام و ناهار در خدمتشون بودیم فکرشون کنین لابلای اونهمه کارتون جای پذیراییه؟؟؟؟

همسرم میخواست به من بفهمونه خانواده من هر بلایی سرت آوردن باید احترامشونو نگه داری... خدایی من اصلا لام تا کام حرف نمیزدم چون از سر سادگی اصلا نمیفهمیدم اونا چیکار باهام میکنن در ثانی بی زبون هم بودم اونا تا میتونستن میتاختن.

بعدها فهمیدم علت این کاراش اینبود که اون مادر خواهراش بهش دیکته میکردن که مبادا از حق ما کم بذاری یه وقت به زنت رو ندیا از ما جدات میکنه و خیلی حرفهای دیگه که سالها بعد تازه فهمیدم چی بود و من نمیدونستم.
تازه یه ایده کلی هم به همسرم داده بودن که:‌ آدم حق مادر و خانوادش رو به همسرش نمیده!!!!!!!!!

تو رو خدا ببینین اینا کین همسرم منم بدجنس نبوداااا ساده بود هرچی میگفتن بی چون و چرا اجرا میکرد چون بهش گفته بودن برادرای بزرگترت که رابطه شون با ما قطع شده علتش بدی زناشونه تو نذار زنت رابطه ما رو خراب کنه اونم ساده لوح باور میکرد و اوامرشونو مو به مو اجرا میکرد.
فقط بعد از مدتی برادر چهارم همسرم تحت فشار دیگران تصمیم گرفته بود ما رو پاگشا کنه که همسرم گفت به موبایلش زنگ زده و دعوت کرده. گفتم باید به خونه بزنه خانمش باید دعوت کنه نه اینکه برادرت به تو.... گفت نه ما اینطوری هستیم اینم یه سوژه .... منم از اینجا بود که دیگه مقاومت رو شروع کردم لج کردم و نرفتم. گفتم تو محضر که بدرفتاری کرد سفره عقد نیامد کادو نداد چند ماهه سراغتو نگرفته حالا هم تحت فشار دیگران و خودت مجبور به دعوت شده اینطوری دعوت میکنه اصلا نمیام که نمیام نیازی به دعوت اونها ندارم. برادری که اینطوری غریبگی کرد نیازی به دعوتش نیست.

اولین عید منزل مادر همسرم:
برادر چهارم همسرم رو دعوت کرده بودند با ما روبرو کنن و کردن... بحث بالا گرفت و هر چی از دهنش درومد نثار ما کردن از جمله اینکه برادرش داد زد که "پز مدرکت رو به ما میدی؟" همسرش دیپلمه است....

اینجا بود که تازه فهمیدم دردشون چیه و از همون محضر تا حالا چی کشیدن از حسادت مدرک من و حالا دیگه اون روشونو نشون دادن... خلاصه بعد از کلی داد و فریاد مجلس و ترک کردن . خانواده اش (مادرش و دو خواهرو برادر کوچکش که مجرد بودن) دیدن خیلی بد شد و باز هم بی تربیتی و جسارت رو علنی کردن شروع به عذرخواهی کردن
اما خوب آب ریخته شده بود.

بعد از اون روابط کمی کمرنگ شد...اما بهرحال ادامه داشت با شرایط عجیب و غریب خودش: نیش و کنایه‌های مادر شوهرم شروع شد و ادامه پیدا کرد نشد یکبار برم اونجا و متلک نشنوم. یا خط و نشون نکشه که فلان پسرم فلان چیز رو آورده مونده بهمان چیز (یعنی همسر من باید تهیه کنه شاید باور نکنید حتی مایحتاجش رو انتظار داشت پسرها تهیه کنن در حالیکه وضع مالیشون خوب بود و اصلا نیاز مادی ندارن اما عادت کرده بود که از پسرهاش سوءاستفاده کنه)...
وقتی میومدن خونه ما طوری رفتار میکردن که آخرش ختم به خیر نمیشد. ماه رمضان بعدی دعوتشون کردم (خودم زنگ زدم) نیامدن سر سفره افطار تماس گرفتم دیدم منزل خودشون هستن .... خون خون همسرم رو میخورد بعد تهدیدشون کرد اگه نیاین برای همیشه قیدتونو میزنم پاشدن اومدن (خانواده من هم دعوت بودن کلی منتظر شدن تا بیان)
بعد فهمیدم علتش این بوده که مادرشوهرم به همسرم گفته بوده اگه فلان برادرت (چهارمی) رو دعوت نکنی نمیائیم اما همسرم اینو به من نگفته بود بعد همه که امدن بحث پیش امد

عید بعد دعوتشون کردم برای ناهار (باز خودم زنگ زدم و سه دفعه دیگه که تماس تلفنی داشتیم به مادر شوهرم یاداوری کردم) ساعت 5 بعدازظهر امدن همسرم باهاشون دعوا کرد... مادرش گفت یادم رفت!!! بعد هم غش کرد و کلی فیلم بازی کرد و .... من باردار بودم خیلی تحت فشار عصبی قرار گرفتم

چند روز بعد از محل کارم برمیگشتم قرار بود بریم جائی (همسرم رفته بود منزل مادرش که بعد با من قرار داشت) سر قرار نیامد بعد فهمیدم به جای انجام کاری که بخاطرش رفته بود نشسته به صحبت و .... بعد از نیم ساعت امد و حسابی با هم بحثمون شد گفت مادرم کارش مهم بود گفتم اگه مهم بود اول انجام میدادی که به تاخیر نیفته خلاصه بحث بالاگرفت.... همون شب بچه‌ام رو از دست دادم...

به دلیل فشارهای عصبی زیادی که تو این مدت به من وارد شد یکبار دیگه بارداریم با شکست مواجه شد... و البته از نیش و کنایه ها در این زمینه بی نصیب نبودم.

و خیلی مسائل دیگه که از حوصله بحث خارجه و گفتنش باعث سردرد میشه... اما زندگی من رو همیشه تحت فشار نگه داشت.

اما در تمام مدت ارتباطم رو قطع نکردم کم کردم همسرم هم به انجام وظایفش به قول مادرش ادامه میداد...

یه سفر حج رفتیم نمیدونم چی شد یه دفعه تصمیم گرفتن با ما خوب بشن رفتیم فرودگاه دیدم همگی امدن بدرقه و بقولی دم راهی هم اورده بودن حتی همون برادر چهارمی خسیسش... چشام گرد شده بود
ما هم برای همشون حسابی سوغاتی اوردیم و بقولی بهشون حال دادیم... اونا هم تلافی کردن در کمال تعجب دیدم ما امدن و کادوی خوبی اوردن

شد عید: منهم مادرش و اون برادرشو (فقط اینا با همدیگه ارتباط داشتن بعلاوه خواهر بزرگه با بقیه اصلا ارتباط نداشتن) دعوت کردم. جاریم تعجب کرده بود چون هنوز ما رو پاگشا نکرده بود گفت شما اول باید بیای گفتم مگه پاگشا کردی؟‌گفت کردیم شما نیومدی گفتم رسمش این بود خودت زنگ میزدی دعوت میکردی گفت درست میگی گفتم پس حق مطلب رو ادا نکردی.... خلاصه دعوت ما رو قبول کردن و امدن و حسابی هم پذیرایی شدن. بعد هم ما رو دعوت کردن...
بعد دوباره یه مسئله ای پیش امد خواهر کوچکش سر یه مشکل مالی که همسرم ناخواسته براش ایجاد کرده بود با همسرم برخورد تندی کرد همسرم حالش بد شد و من به خواهرش تشر زدم که اون دوزار ارزشش رو نداشت کاری کنی برادرت به این حال و روز بیفته پس تو خواهر نیستی که اگر بودی با برادرت چنین نمیکردی اصلا طلاهامو میفروشم مشکل تو رو حل میکنم....

دوباره تنش ایجاد شد...

2738
شاید بهتر بود اسم تاپیکم رو این نمی‌گذاشتم...

انگار نمیشه عوضش کرد


من الان دیگه آروم گرفتم
دیگه اون اضطرابها رو ندارم
اما
دیگه دل از اونا سرده بخدا
اونا هیچوقت همدرد ما نبودن
چون همجنس ما نبودن
ما از گوشت بودیم و اونا از سنگ
.
.
.
شاید بهتر بود اسم تاپیک رو میگذاشتم:‌ "درددلهای من"
من 28 سالمه.2ونیم ساله ازدواج کردم.مادرشوهرم با ما تو یه خونه زندگی میکنه.خونمونم کوچیکه.همه چیمون باهمه.یعنی مادرشوهرم اتاق واسه خودش نداره.خونمون یه خوابست.و اون تو پذیرایی میخوابه.خودتون دیگه تا تهش بخونید که چقدر مسئله داریم باهم.مطمئنم کمتر کسی حاضر میشه اینطوری زندگی کنه.موقع خواستگاری شوهرم گفت 2 3 ماه باهم زندگی میکنیم بعد جدا میشیم.2 3 ماه که هیچ الان 2ونیم سال گذشته و....همون اوایل زندگیم فهمیدم چه اشتباه بزرگی مرتکب شدم چون مادرشوهرم چنان به شوهرم وابسته بود و هست که بههیچ عنوان حاضر به جدایی نیست.البته فک نکنین شوهرم منو فریب داده بود قسم میخورد که مادرش قول داده بود جدا شه.چون قبل از من 2 3 جا رفته بودن و به خاطر همین قضیه جواب منفی گرفته بودن واسه همین مادره راضی شده بود.حالا من شوهرم اکثر معیارهای منو داشت و خونواده هامونم باهم جور بودن تحقیقاتمونم میگفت خیلی عالیه.و تا همین الانم اصلا پشیمون نیستم واقعا شوهرم از هر نظر خوبه.حالا یه سری مشکلات کوچیکم هست که فک میکنم دیگه همه زن و شوهرا دارن.حالا مشکلمو بگم. مشکلاتم خیلی زیاده.مادر شوهرم آدم عجیبیه.خودتون میدونین حتی زندگی کردن با یه مادر شوهر خوب و فهمیده و مهربونم با این شرایط سخته چه برسه به اینکه با مادرشوهری وابسته،بسیار بسیار بدبین،با دید منفی وشکاک،سرشار از احساسات انباشته شده
(روان پزشک به شوهرم گفته بود.) که باعث میشه کارهای عجیبی بکنه،و خیلی صریح بگم بیشعور و نفهم(منظورم از این دو کلمه عین معنیشونه نه فحش که مثلا از حرصم بگم.)که اصلا حرف آدمو برعکس میفهمه.البته این فرم بودن مادرشوهرم دلیل داره به گفته خودش و فامیلاش7 سالگی نامزد کرده.9 سالگی به زور ازدواج کرده و همیشه از شوهرش گریزون بوده.چن ماه بعد عروسیش رفته خونه باباش تا 16 سالگی.دوباره رفته خونه شوهرش. خلاصه همه اون چن سالی که باهم زندگی میکردن به دعوا و نصفشم به قهر و خونه بابا گذشته.پدرشوهرم که 6 سال قبل ازدواج ما فوت شده بددل بوده واجازه نمیداده این جایی بره.اینا شهرستان زندگی میکردن.شوهر من تو شهر دیگه درس میخونده وقتی میبینه اینا همش باهم دعوا میکنن مادرشو میاره پیش خودش.12 سال آخر قبل فوت پدرشوهرم اینا جدا از هم زندگی میکردن.البته با پسرشم رابطه خوبی نداشته.شوهرم همیشه میگه نمیدونی چقدر از دست مادرم زجر کشیدم و چه موقغیتها و پیشرفتایی رو به خاطر اون تو زندگیم از دست دادم.

وای چقدر طولانی شد.
امروز، اولین روز بقیه عمر شماست!
حالا من بی خبر از این قضیه اومدم تو این زندگی.باورتون نمیشه حتی ماه عسلم انتظار داشت ببریمش.و وقتی فهمید نمیبریمش خیلی دلخور شد.و نفرینمون کرد.تا سر کوچه هم میرفتیم باد میبردیمش وگرنه واویلا بود.همیشه وحتی الانم خود به خود وسایل خونه گم میشه.اون اوایل تو خونه مثلا اگه ازش حتی آروم و معمولی میپرسیدم فلان چیز کجاست قشقرق میکرد و زنگ میزد به شوهرم میگفت این میگه فلان چیزو من دزدیدم.تا یه مدت تو شوک بودم.بدجور احساس بدبختی میکردم فکر میکردم دنیا به آخر رسیده و بدجوری زندگیمو باختم.زندگی کردن با یه همچین آدمی ....وای.گفتم همین چن ماهو تحمل کنم.
امروز، اولین روز بقیه عمر شماست!
خلاصه تا یه کم حرفمون میشد فحش میداد همه خونوادمو.بعد که به همسرم میگفتم قسم میخورد اون حرفارو نزده.اعصابم به هم میریخت.خون به دلم میشد وقتی میدیدم هر کاری میکنه بعد به راحتی قسم میخوره وانکارش میکنه.از وسایل خونه برمیداره و قسم میخوره دست بهشون نزده.خلاصه گذشت و من کم کم فهمیدم نباید اصلا باهاش حرف بزنم تا اعصابم آروم شه.دیگه کاری باهاش نداشتم.میترسیدم بددهنی کنه باز.حتی به شوهرمم دیگه چیزی نگفتم.ولی بازم گاهی که از چیزی عصبانی میشد فحش میداد ولی من خودمو میزدم به نشنیدن.

امروز، اولین روز بقیه عمر شماست!
دعوامون که میشد و شوهرم ناراحتی منو میدید خودش میگفت یه خونه برات میگیرم از اینجا بریم.البته خونه مال ماس و فقط 1 دونگش به اسم مادرشوهرمه.ولی من بعد حتی 1 ماه زندگی فهمیده بودم این امکان نداره.چون اولا مادرشوهرم به جز پسرش کسی رو نداره و اگه جدا بشیم شوهرم مدام فکرش میمونه پیش مادرش که نکنه اتفاقی براش بیفته.دوما من خودم عذاب وجدان میگیرم .با وجود اینکه ازش متنفرم ولی دلمم براش میسوزه.یه بار که مادرشوهرم فحشم داد و من خیلی بیتابی کردم خیلی جدی شوهرم گفت وسایلتو جمع کن تو این یه هفته یه خونه برات پیدا میکنمولی من احمق بازم دلم راضی نشد.از یه طرف اینطوریم نمیتونم ادامه بدم.بعضی وقتا میگم طلاق بگیرم باز من میتونم یه جوری زندگی کنم.ولی باز میبینم هیچ جوری نمیتونم از شوهرم دل بکنم.بدبختیم اینه که مادرشوهرم حتی حاضر نمیشه یه خونه 2 واحدی بخریم.


امروز، اولین روز بقیه عمر شماست!
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های امروز