سلام من یه دختر شیطون هیجده ساله ام تازه هیجده سالم شده اول خصوصیاتمو بگم من چهارتا داداش از خودم بزرگتر دارم و خودم رابطمم اصلن با مامانم اینا خوب نیست همش گیر میدن بهم کلن دوست ندارم زیاد باهاشون باشم من پونزده سالم که بود با یه آقاپسری دوست شدم اونا هم چهارتا داداش بودن خواهرم نداشتن این آقا پسر اسمش حامد بود بیستو سه سالش بود همه چی خوب پیش میرفت بعدش رفت یه شهر دیگه سر کار کارمند شد دیگه کم کم عاشق شدیم نه اینکه من فقط اونم عاشق شد بهم میگفت اصلن فکرشو نمیکردم یکی همچین تاثیر بذاره رو من خلاصه سه سال باهم بودیم تا تولد ولنتاین جشن همه اینا هر هفته هم دیگه رو میدیدم هر هفته پنجشنبه ها از صب تا شب باهم بودیم همیشه آخر هفته از اون شهری که کارش بود میومد که منو ببینه خلاصه سه سال باهم بودیم تا اینکه سه روز پیش رفتم بیرون طبیعت گردی با خانواده با دختر عموم داشتیم راه میرفتیم بستنی فروشی رسیدیم دختر عموم رفت حساب کنه منم طبق عادت ایستاده بودم و منظره رو نگاه میکردم که یه دختر بچه بدو بدو اومد سمت بستنی فروشی گفت بابا بستنی میخام منم یه لبخند به دختره زدم سرمو بالا کردم دیدم ای دل غافل این که حامد هس با یه خانوم و یه پسر کوچولو چشمام چهارتا شده بود خودش تا منو دید مونده بود چیکار کنه قلبم آتیش گرف دختر عموم اومد منم گفتم بریم و رفتم سریع بهم پیام دادم بهت توضیح میدم منم گفتم خفه شو انقد آشغالی که لیاقت حرف زدن نداری و سریع بلاکش کردم امروزم خطمو عوض کردم من سه سال با این آدم بودم اما میدونید ما از صب تا شب من مدرسه گوشی میبرم پیام میدیم بهم شبا تا سه نصف شب پیام میدادیم چون من درس میخوندم اونم بیدار میموند