داستانهای آموزنده: ❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_عاشقانه_مذهبی 1 (بدون تو هرگز) #قسمت_اول #مردهای_عوضی 🍃داستان زندگی شهید سید علی حسینی و دخترشان زینب السادات حسینی 🍃داستان واقعی که بدون هیچ دخل و تصرفی صورت گرفته است. 🔶همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... ❌ آدم عصبی و بی حوصله ای بود... اما بد اخالقیش به کنار ، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟ نگذاشت خواهر بزرگ ترم تا14 سالگی بیشتر درس بخونه. دو سال بعد هم عروسش کرد. 🌟اما من، فرق داشتم ، من عاشق درس خوندن بودم ، بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد . می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکان نخورم ... 💕 مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ... چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت ، یه نتیجه ی دیگه هم به زندگیم اضافه شد، 💥به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی ... شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. 🔹یه ارتشی بداخالق و بی قید و بند ... دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد، اماخواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره. 🔸مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک میزد. ✔این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود ، مردها همه شون عوضی هستن. هرگز ازدواج نکن. ⭐هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید. روزی که پدرم گفت: هر چی درس خوندی، کافیه!!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیدوارم توی زندگیهاتون هیچ وقت مشکلی نداشته باشید، همه چیز خوب و درست و سرجاش باشه، اما اگر خدای نکرده یه وقت گره کوری خورد به زندگیتون، خدا رو قسم بدید به ناامیدی حضرت عباس.. لحظه ای که کنار نهر علقمه.. یه چشمش به مَشکی بود که دیگه آبی نداشت و چشم دیگه اش به خیمه ها بود که دیگه روی رفتن به سمت بچه ها رو نداشت.. خدایا به حقِ دست گیرِ بی دست هیچ کس رو ناامید نکن..