به قول هدایت زندگی من به نظرم همانقدر غیر طبیعی, نامعلوم و باورنکردنی میامد که نقش روی قلمدانی که با آن مشغول نوشتن هستم گویا یکنفر نقاش مجنون وسواسی روی جلد این قلمدان را کشیده اغلب باین نقش که نگاه میکنم مثل این است که به نظرم آشنا بیاید،شاید برای همین نقش است ... شاید همین نقش مرا وادار به نوشتن میکندمی خواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند خوشه ی انگور در دستم بفشارم و عصاره ی آنرا ، نه ، شراب آنرا ، قطره قطره در گلوی خشک سایه ام مثل آب تربت بچکانم. فقط میخواهم پیش از آنکه بروم دردهائی که مرا خرده خرده یا سعله گوشه ی این اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم، چون به این وسیله بهتر می توانم افکار خودم را مرتب و منظم بکنم. آنچه که زندگی بوده است از دست داده ام، گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم، به درک میخواهد کسی کاغذ پاره های مرا بخواند ، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند. من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است، می نویسم .من محتاجم ، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم ، به سایه ی خودم ارتباط بدهم ، این سایه ی شومی که جلوی روشنائی پیه سوز روی دیوار خم شده و مثل این است که آنچه که می نویسم به دقت میخواند و می بلعد ، این سایه حتماً بهتر از من میفهمد ! فقط با سایه ی خودم خوب میتوانم حرف بزنم ، اوست که مرا وادار به حرف زدن می کند ، فقط او میتواند مرا بشناسد ، او حتماً می فهمد ...
خداوندا، اگر روزی بشر گردی،
ز حال بندگانت با خبر گردی،
پشیمان میشوی از قصه خلقت،
از این بدعت، ازین بودن ...
(کفرنامه کارو)