نالاحتم... تازه عروسی کرده بودم س ماه بعد عروسی ام باردار شدم...تک دختر خونواده ام با چهار تا زنداداش... ک با سه ماهگی بارداری من دو تا عروسامون فهمیدن اونا هم باردارن...یکیشون اصلا نمیدونس بارداره وپنج ماهش بود.... من از اولش ک فهمیدم خیلی ذوق کردم ک باردارم.با ذوق تموم از تموم حس وحال هام وویارهم واسه همه تعریف میکردم...هرکسی از اقوامون ک کنارم تو مهمونی مینشست حس میکردم اونم مایله بدونه حس های منو وبا اب وتاب حرف میزدم... ولی بعد چن روز مادرم زنگ زد بهم کلی چیز گف ک همه بش زنگ زدن گفتن دخترت ما رو کشت با این بارداریش...با این بچه اش...!!!! کلی دعوام کرد ک چرا نشستی برای دخترای فامیل ک هنوز ازدواج نکردن از بارداریت گفتی....!من دپرس شدم شوک شدم.... کمش کردم ودیگه درحد ضرورت نگفتم....ادم جلوی ذوق خودشو از لحظه لحظه های بزرگ شدن شکمش نمیتونه بگیره..من خونوادمو چن هفته ی بار میبینم...ی بار ک لکه بینی پیدا کرده بودم ومجبور شدم چن روزی برم خونه مادرم بمونم ی کلمه ذوق از بچم نشنیدم از مادرم...ی کلمه..حرف از خرید سیسمونی...اینکه چقد خوشحالیم ک تو بچه ات پسره...و... ... الان رفتم توی ماه هشت...نزدیک ب یماه بود ک خونوادمو ندیده بودم..دیشب اولین بار دیدمشون...فقط میپرسن حال بچه خوبه..منم میگم اره...وهیچ حرف اضافه ای نمیزنن... گاهی ک مادرم بهم میگف...از بس بچه بچه کردی حال همه رو ب هم زدی... .... من چی کار کنم دو تا زنداداش دیگه هم با من باردارن...دیگه من مهم نیسم... اونا بیشتر از من اونجان..همیشه مادرم میگه یاد بگیر از اون زنداداش کوچیکه..اصلا از بچه اش هیچی نمیگه..نمیفهمیم بارداره...!!!!! ... نالاحتم....یعنی دوستم ندارن؟بچمو هم ن؟ ... خداییش مادرشوهر وخونواده شوهرم بیشتر ذوقمو میکنن وهوامو دارن وبم میرسن تا خونواده خودم ک سال ب سالم بم سر نمیزنن ....! من اندکی ناراحتم....کمی دلداری لطفا...