2726
عنوان

مادرشدن عجیب من

163302 بازدید | 2830 پست
سلام دوستان
به خواست برخی از دوستان این مجموعه داستان زیبا رو اینجا قرار میدم تا هر کی علاقمنده ازش استفاده کنه..



------------------------------------------------






این اثر متعلق به ادمین کانال نی نی پرارین میباشد

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!

#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت اول)

وقتی من به خونه بخت رفتم، سه سال ما همچنین زندگی کردیم که جاریم سرکوفت علی را تو سر شوهرش میزد. علی منو می پرستید و ر وی سرش میگذاشت. ولی در این مدت من حامله نشدم، برای همین بود که علی حاشا و لله کشتیارم شد که من بچه میخوام.هر شب تنگ دلم مینشست و میگفت: این بدبختی را چه کار کنیم؟ اجاقمون کوره. من هر چه دوا و درمون کردم، دعا گرفتم، آخرش بچه دار نشدم تا اینکه یه شب علی پیش من گریه کرد و گفت: اگر تو راضی باشی، یک صیغه میگیرم، برای اینکه کارای تو را بکنه و بعد از آنکه
بچه پیدا کردم طلاقش میدم و تو بچه را مثل بچه خودت بزرگ میکنی.
اینقدر گفت و گفت تا من گول خوردم و گفتم: چه عیبی داره! خودم اینکار را به گردن میگیرم . فردای همانروز چادر سر کردم، رفتم خدیجه دختر تمیز کارمون را که زشت و سیاه بود برای علی خواستگاری کردم. وقتیکه خدیجه وارد خونه مون شد، سر تا پایشو ارزن میریختی پائین نمیومد، اگه دماغشو میگرفتی جونش در میرفت.
خوب، من خانم خونه بودم، خدیجه ام کار میکرد، غذا میپخت، یکماه نگذشت که آب زیر پوستش رفت، استخوان ترکوند و شکمش گوشت نو بالا آورد. آنوقت زد و حامله شد. خوب دیگه معلوم بود خدیجه پیازش جوانه کرد. علی همه حواسش پیش اون بود. اگه چله زمستان آلبالو ویار میکرد، علی از زیر سنگ هم شده بود برایش میآورد. من شده بودم سیاه بخت و سیاه روز! هر شب که علی خونه میومد دستمال هل و گل را اطاق خدیجه میبرد و من هم از صدقه سر اون زندگی میکردم. تا اینکه ....
🔴 این داستان ادامه دارد. ادامه داستان "سریالی" ما برای مادران کانال فردا شب...
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت دوم) بله . خدیجه پیازش جوانه کرد.خدیجه دختر تمیزکارمون که وقتی وارد خونه ی ما شد، یک لنگه کفشش نوحه می خوند و یکیش سینه میزد، حالا به من چه فخری میفروخت. اون وقت پشت دستم زدم و فهمیدم که وای عجب غلطی کردم. نه ماه دندان سر جگر گذاشتم و جلوی در و همسایه با سیلی صورتم را سرخ نگه داشتم. شبها که علی می اومد کیا بیایی داشت که بیا و ببین. اما روزها که شوهرم خونه نبود، خدیجه را خوب می چروندم و ازش کار میکشیدم. از بیچارگی و بدبختی پیش شوهرم بهش تهمت زدم، به شوهرم گفتم: سر پیری عاشق چشمِ وزغ شدی! تو که اجاقت کور بود و اصلا بچه ات نمیشد. این تخم موله. علی هم سکوت کرد و سری جنبوند. اما بازم هم آروم نمیشدم. خدیجه هم برای من انگشت توی شیر میزد و پیش علی چه عزت و احترامی به من میگذاشت. درد سرتون ندم؟ هر روز خونه مون الم شنگه ای بپا شده بود که نگو و نشنو. همه همسایه ها از دست داد و بیداد ما به عذاب اومده بودند. من دلم مثل سیر و سرکه میجوشید که مبادا فردا بچه پسر باشه! فکرم قد نمیداد. رفتم سر کتاب باز کردم و جادو جنبل کردم. اما خدا به دور، انگار که خدیجه گوشت خوک خورده بود، جادو بهش کارگر نمی شد. روز به روز هم گنده تر می شد و بدبختی ما هم گنده تر. تا اینکه سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه خدیجه خانم زایید اونم چی؟پسسسر. من تو خانه شوهرم شدم سکه یک پول! تا اینکه .... این داستان ادامه دارد....


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت سوم) بله خدیجه سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقیقه زایید و پسر هم زایید.پسر پسر، شد تاج سر. دهن خلق الله پر و خالی میشد و میگفتند خدیجه پسسر دار شده. انگار که تخم دو زده کرده باشد. نمی دونم خدیجه مهره مار با خودش داشت یا چیزی به خورد علی داده بود.کاش پام قلم شده بودو از محله حلاج ها نرفته بودم بیارمش و خرابش کنم روی زندگیم. خدیجه از همون اول دندونم را شمرده بود. یکی دو روزی به گوسفند کشون و عقیقه کردن برای بچه طی شد. رفت و اومدها تا ده روز پاشنه در را از جا کند. ببر و بیار زایمانش که تموم شد، اقوامش اومدند سر سلامتی و خانوم را حمام زالونش(زایمان) بردند. منم رفتم! که چو نیافته که چشم دیدن هوو نداشت. من خزیده بودم توی خزینه و لبخند میزدم به اونا و تودلم به خودم بد و بیراه میگفتم و تف و لعنت میکردم به تخم و ترکه شون. دودی راه انداخته بودن تو حمام که چشم چشمو نمیدید. زری دلاک مشت مشت اسفند میریخت رو آتیش و طایفه خدیجه هم چپ و راست انعام میگذاشتن کنار سینی اسفند. صدای ترق و توروق اسفندها میپیچید توی فضای دود گرفته حمام و بزن و برقصی بود که بیا و ببین. انگار که قوم اجنه عروسی به پا کرده اند. کابوسی بود توی بیداری. شربت نارنج میدادند و شعر میخوندند و من مثل گربه کتک خورده یک گوشه خزیده بودم و از سنگ پا صدا در می اومد و از من نه. سر بینه حمام نشسته بودم و فکر میکردم که چطور باید قاپ علی را بدزدم. بعد حمام زالون خدیجه جا پا سفت کرد و کم کم توی خونه شروع کرد به امر و نهی من. تا اینکه یک روز روبروی علی به من گفت: مریم خانم بی زحمت من دستم نمیرسد، کهنه‌های بچه را بشورید. اینو که گفت من آتیشی شدم و روبروی علی هر چه از دهنم در آمد به خودش و بچه اش گفتم، به علی گفتم منو طلاق بده. صدای جیغ و شیونم محله را برداشته بود و بچه هم گریه سر داده بود و صدا به صدا نمی رسید. اما علی دستهای منو ماچ کرد و گفت: چرا اینجوری میکنی؟ میترسم خدیجه تکون بخوره و شیر اعراض دهن بچه بگذاره. خدیجه بچه را بغل کشید و برد همین که به بهانه شیر دادن به بچه رفت، علی منو توی اتاق کشید و گفت تو همین قدر بگذار بچه راه بیافته انوقت خدیجه را طلاق می دم. اما دیگه از زور خیالات، خواب و خوراک نداشتم تا اینکه خدایا توبه برای اینکه دل خدیجه را بسوزونم یه روز همین که رفت حموم و خونه خلوت شد، من رفتم سر گهواره بچه ...
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت چهارم) من هم رفتم سر گهواره بچه. بالشتک بچه را برداشتم و رومو برگردوندم. تمام بدبختی هام جلوی چشمم مجسم شد. میخواستم مثل بختک فشارش بدم و تمام. ولی دلم تاب نیاورد. نگاهی به گهواره کردم. سر سیاه زمستان بود و گهواره هم روبروی پنجره. پنجره را چهارطاق کردم و اومدم بیرون . نمی دونم در آن وقت بازویم به فرمان من بود یا نه؟ آدم گنده در آن سرما استخوان میترکاند. داخل مطبخ رفتم و خودم را مشغول کردم. عذاب وجدان داشتم اما از یک طرف هم میخواستم دست خدیجه را چند روزی هم که شده به مریضی بچه بند کنم. ناخوشی بچه آسایشش را میگرفت.خودم را به پخت و پز سرگرم کردم. نمیدانم چقدر گذشت، دیزی بار گذاشتم و برگشتم داخل اتاق. پنجره را چفت کردم که صدایی از در حیاط آمد و من هول کردم. تن و بدنم مثل کلوخ یخ کرده بود.هولکی از اتاق بیرون جستم. زمین از برفابه ها یخ زده بود. روی زمین سر خوردم و پایم شکست. از یک طرف من به تخت افتادم و از طرف دیگر بچه ناخوش شد. یک هفته بچه زبان به دهن نگرفت. سینه پهلو کرده بود. هر فریادی که می زد بند دلم پاره می شد. هر چه برایش دعا گرفتند، دوا و درمان کردند بیخود بود روز هفتم عصر مرد. اما کسی از چشم من ندید و به همه گفتم از صدای گریه اش به خودم آمدم و دودیدم و خودم را ناکار کردم. بچه مرد و خانه سیاه پوش شد. اتاق برایم تنگتر و تاریکتر از قبر بود و هر لحظه که به یاد تنگی و فشار قبر می افتادم بدنم مور مور میشد. خوب پیدا بود، خدیجه و شوهرم هم برای بچه گریه کردند، غصه خوردند، اما من مثل این بود که روی جگرم آب خنک ریختند با خودم گفتم اقلا حسرت پسر به دلشان ماند! دو ماه از این بین گذشت، دوباره خدیجه آبستن شد. این دفعه نمی دونستم چه خاکی به سرم کنم. به همین امام زاده دوقلو قسم که از زور غصه دو ماه بیهوش و بی گوش ناخوش بستری شدم. سر نه ماه خدیجه یک پسر دیگر ترکمون زد و دوباره عزیز نازنین شد. علی برای بچه جانش در می رفت خدا به قوم موسی دستغاله داده بود، به او هم یک پسر کاکل زری! دو روز خانه نشست و بچه قنداقی را مثل دسته هونگ جلوش گذاشته بود و تماشا می کرد. باز همان آش و همان کاسه ! خانم این دست خودم نبود نمی توانستم هوو و بچه اش را ببینم،تا اینکه یک روز... این داستان ادامه دارد...
🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید! #مادر_شدن_عجیب_من (قسمت پنجم) یک روز خدیجه دستش بند بود و من رد گم کردم، باز بلایی سر بچه آوردم. طاقت گفتن کاری که کردم را ندارم. چون رو سیاهم و گذشته درگذشته . اما این بچه هم بعد از یک روز مرد. معلوم بود، باز شیون و واویلا راه افتاد. این دفعه نمی دونید چه حالی بودم از یک طرف قند توی دلم آب کرده بودند که داغ پسر را به دل خدیجه گذاشتم، از طرف دیگه فکر می کردم که تا حالا دو تا خون کردم. برای بچه تو سر می زدم، گریه می کردم اونقدر گریه کردم که خدیجه و علی دلشان به حال من سوخت و تعجب کرده بودند که من چقدر بچه هوو را دوست داشتم. علی دلش ریش شده بود و منو دلداری میداد و میگفت :شده ! چه میشه کرد. اما این گریه‌ها برای خاطر بچه نبود، برای خودم بود برای روز قیامت، فشار قبر. همون شب، شوهرم به من گفت: پس قسمت نبوده که من بچه دار بشم. می بینی که بچه‌هام پا نمی گیرند و می میرند. من گفتم ما دستمایه تقدیریم و نباید به خواست خدا دخالت میکردیم و حتما خدا غضب کرده. اما سر چله نکشید که باز هم خدیجه آبستن شد و شوهرم برای اینکه بچه اش بمونه نذر و نیازی نبود که نکرد. نذر کرد که اگه بچه دختر شد، دخترش را به سادات بده و اگه پسر شد اسمشو حسین بگذاره و موهای سرشو تا هفت سال نچینه، بعد هم وزنش طلا بگیره و با بچه بره کربلا. سر هشت ماه و ده روز خدیجه پسر سومی را زایید. انگار که در تقدیر خدیجه چیزی جز پسر ننوشته بودند و نافش رو با پسر زایی بریده بودند. بازهم زایید و پسر زایید. این دفعه مثل چیزی که به دلش اثر کرده بود آنی از بچه منفک نمیشد. من دو دل بودم که سومی را هم بکشم یا اینکه کاری بکنم که علی خدیجه را طلاق بده؟!. اما همه اینها خیالات خام بود. خدیجه باز کیا بیای خانه و کدبانو شده بود و من خاکم به سر بود. با دمش گردو می شکست و هر دم توی دلم واسرنگ می رفت. به من دستور می داد و بالای حرفشم حرفی نبود. گذشت ...تا اینکه بچه چهارماهش تمام شد. هر شب و هر روز استخاره می کردم که بچه را بکشم یا نکشم. تا اینکه یک شب با خدیجه دعوای سختی کردم و با خودم عهد کردم که سر حسین آقا را زیر آب بکنم.... این داستان ادامه دارد...
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت ششم) یک شب با خدیجه دعوای سختی کردم و با خود عهد کردم که سر حسین آقا را زیر آب بکنم. دو روز کشیک کشیدم روز دوم بود، که بچه قولنج کرده بود و خود خدیجه هم شیر نداشت. رفت از عطاری سر کوچه رازیانه بخره. من دویدم توی اطاق بچه رو که خواب بود از توی ننو برداشتم تا بلایی به سرش بیارم. اما همینکه بچه تکون خورد، از خواب پرید و عوض اینکه گریه کنه تو روم خندید. نمی دونید چه حالی شدم. مهر بچه به دلم افتاد و دوتا خونی که کرده بودم جلوی چشمم مجسم شده. از خود بی خود شدم. این من، همان آدم دیروز نبود! مادر بودن را نچشیده بودم. گفتم خدایا چرا لیاقت مادر شدم نداشتم. به گریه افتادمو طلب استغفار کردم. چطور دلم از سنگ خارا شده بود. گفتم خدایا اون دوتا طفل زبان بسته چه کرده بودند که من خون کردم. دستم بی اختیار پایین افتاد. دلم نیومد خوب هر چی باشه راست راستی دلم از سنگ که نبود. بچه را سر جاش گذاشتم و خنده بچه یک دم هم قطع نشد. از اطاق بیرون دویدمو خون گریه کردم. حالم که سرجاش آمد با خودم گفتم: خوب، تقصیر بچه چیه؟ دود از کنده بلند میشه. باید مادرش را نفله بکنم تا آسوده بشم. این آوار را خودم سر زندگی ام خراب کرده ام خودم هم نیستش میکنم. حالا که برای شما می گم تنم می لرزه. اما چه کنم؟ همه اش از گور اون گردن شکسته، اون شوهر آتیش به جون گرفته ام بود که منو دست نشانده ی یه دختر تمیزکار کرد. پی خوک گرفتم و از کرک گیس خدیجه دزدیدمو بردم برای یعقوب خان که تو محله جویباره بنام بود، براش جادو کردم نعل توی آتیش گذاشتم. خودم که از خودم پول نداشتم. سه تا النگوی یادگار مادرم بود، فروختم به دوتومان و یک تومان از خرجی خانه که زیر جل اتاق جمع کرده بودم رویش گذاشتم و خودم را حسابی تکان دادم .یعقوب خان سه تومان از من گرفت تا خدیجه را دنبه گداز بکند. قول داد که سر هفته نمی کشد که خدیجه می میره. اما نشون به آن نشانی که یک ماه گذشت خدیجه مثل کوه احد روزبروز گنده تر می شد! سر و مر و گنده! اونجا بود که من اعتقادم از جادو و جنبل و اینجور چیزها سست شد. یک ماه بعد اول زمستون بود که عوض خدیجه علی سخت ناخوش شد، طوریکه دو مرتبه وصیت کرد و سه بار تربت حلقش کردیم. یه شب حال علی خیلی بهم خورده بود حکیم باشی بهش پرهیز داده بود. من رفتم بازار از عطاری داراشکنه خریدم، آوردم خانه ریختم توی دیزی آبگوشت، خوب بهم زدم و سر بار گذاشتم. برای خودم حاضری خریده بودم، دزدکی خوردمو سیر که شدم رفتم اطاق علی. دو سه مرتبه خدیجه به من گفت که دیر وقته بریم شام بخوریم. اما من جوابش دادم که سرم درد می کنه. امشب میل ندارم، سر دلم خالی باشه بهتره. باز که گفت و گفت جواب دادم علی خالش خرابه و لقمه از گلویم پایین نمیره تو بخور.خدیجه بچه را خواباند و شام را آورد بخورد که ناگهان... این داستان ادامه دارد...
#مادر_شدن_عجیب_من (قسمت هفتم) خدیجه بچه را خوابوند و شام را آورد بخوره که ناگهان صدای بچه دراومد. گفت: حسین آقا چرا امشب بد قلقی میکنی و سازت ناکوکه. بگذار برات ساز "حسین قلی" کوک کنم. بچه را با لالایی آروم کرد... یه مردى بود حسین‏قلى ...چشاش سیاه لُپاش گلى... غُصه و قرض و تب نداشت...اما واسه خنده لب نداشت...خنده‏ى بى‏لب کى دیده؟ ...مهتابِ بى‏شب کى دیده؟... لب که نباشه خنده نیس...پَر نباشه پرنده نیس ...حسین‌قلی غصه‌خورَک....خنده نداری به درک! خنده که شادی نمی‌شه... عیشِ دومادی نمی‌شه... خنده‌ی لب پِشکِ خَره... خنده‌ی دل تاجِ سره... خنده‌ی لب خاک و گِله...خنده‌ی اصلی به دِله… حسین آقا خندید و خدیجه میخوند و میخوند: حیف که وقتى خوابه دل....وز هوسى خرابه دل....وقتى هواى دل پَسه...اسیرِ چنگِ هوسه...دل‏سوزى از غصه جداس..هرچى بگى بادِ هواس! حسین آقا خوابش برد.خدیجه شروع کرد به شام خوردن و گفت: دیشب خواب دیدم که از روی قرآن میخوندم. سواد هم داشتم تو عالم خواب. گفتم: خیره انشالله. خدیجه گفت نذر حسین آقا را هم ادا نکردیم. باید نذرمون ادا بشه. گفتم انشالله. یادت باشه فردا به علی بگو. گفت تا فردا کی مرده و کی زنده. انگار دلش خبر دار شده بود یا به دلش آمده بود. بعد شام اول وآخری را خورد و خوابید. من رفتم پشت در، گوش ایستادم، صدای ناله اش رو می شنیدم. اما چون هوا سرد بود و درها بسته بود صداش بیرون نمی اومد. تمام شب را من به بهانه پرستاری پیش علی موندم. نزدیک صبح بود دوباره ترسون و لرزون رفتم از پشت در گوش دادم، صدای گریه بچه می اومد. آهنگ صدای خدیجه هنوز تو گوشم زنگ میزد. سالهاست که صداش یکدم قطع نمیشه. حیف که وقتى خوابه دل....وز هوسى خرابه دل....وقتى هواى دل پَسه...اسیرِ چنگِ هوسه جرات نکردم درو باز بکنم. برگشتم پیش علی. نمی دونید چه حالی بودم! صبح که همه بیدار شدند رفتم در اطاق خدیجه را باز کردم، دیدم خدیجه مثل زغال سیاه شده ...اما تموم نکرده بود! یعنی سم به بدنش اثر نکرده بود؟؟من رو صدا کرد. به خودم گفتم جانش سفت است. صدا کرد و گفت ... این داستان ادامه دارد....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز