امروز از صبح حال پدرم خوب نبود درد کلیه گرفته بود کلیه اش آخه سنگ داره هم عفونت کرده بود هم از جاش تکون خورده بود. از صبح بیمارستان بودیم ظهر اومدیم خونه دوباره عصر حالش بد شد بردیم باز بیمارستان اونجا کلی آمپول سرم مامانم زنگ زده بود داییم و عمه بزرگم با پسر خاله ام دکتر شوشوم هم اونجا بود باهم برده بودیم بیمارستان. برگشتنی دیدم شوشوم ناراحته اومدیم خونه ازش پرسیدم چی شده میگه اونجا داشتی با پسرخالت هرهرکرکر میکردین منم بدجور ناراحت شدم بابای من تو اون حال زار آخه من چرا باید با اون هر هرکرکر کنم فقط من قضیه دکترو داروها و سونوگرافی بابا رو گفتم شوشوم هم اینجوری باهام برخورد کرد دلم بدجور آتیش گرفت الان هم قهریم باهام...
من هستم تا نفسم هست تو هم باش