2737
2734
میخوام یه ماجرایی براتون تعریف کنم راهنمایی میخوام... من پدرومادرم ازهم طلاق گرفتن...بخاطره یه سوءتفاهم که اگه بزرگتر سنگ نمینداختن ممکنه بوداصلاجدانشن...اما بیشترمادربزرگم باعث شداین جدایی صورت بگیره...حالانمیخوام بگم علت طلاق چی بوده اما همه چی بهم ریخت...اون زمان منم14سالم بودو هرچی می گفتن باورمیکردز م اونقدازمامانم گفتن که منم طرفه مامانم نرفتم..گفتن مامانت تودازد گاه به قاضی گفته من واسه ابن اقابچه بزرگ کن نیستم بچه هاماله باباش...ازاین حرفش حرصم گرفت و تاچن ماه پیش سراغشم نرفتم اسمشم نیاوردم اماخواهرم هرازگاهی میدیدش یاباهش حرف میزد..خواهرم اون مرقع7سالش بودوالان12سالشه...زمان گذشت ومن ازدواج کردم...شوهرم ادمه خیلی خوبیه...ناجرای مامانمو تعریف کرده بودم براش و ازش خواسته بودم تااخرعمراز مامانم هیچی نپرسه هرازگاهی میخواست بپرسه امامن خیلی سخت برخوردمیکردم وحتی به گریه هم مبکشید شوهرم به گریه هام خساسی ه وقتی گریمومیدید بیخیال میشد...دوسال گذشت تااینکه من حامله شدم...بابت نداشتن مامان تواون روزای سخت بارداری که استراحت مطلق بودمو کسی نبود کمک دستم باشه جای خالی مامانم خیلی حس میشد واگه میبودخیلی کمک حالم بود واین موضوع خیلی اذیتم میکرد طوری که شبو روزم گریه بود...شوهرم ازگریه هام عاصی شده بود و درتلاش بود که یه راهی برا ارامشم پیدا کنه... وسطای بارداریم بودکه شوهرم گف اگه اجازه بدی میخوام مامانتواز نزدیک ببینمو بشناسمش یهو یه جایی دیدمش بدونم مامانته...خلاصه باصدتا حرف وحدیث راضیم کرد...باهاش قرارگذاشت منم رفتم امانزدیک نرفتم پیشیش...اون روزم گذشت... بابام بعدجداییش بامامان دوباره ازدواج کرد...اسمش زهرابود اوایل خوب بودی م باهم اما کم کم زهرا بامنو خواهرم نساخت...مشد کل روانی داشش ت قرص میخورد حتی ببهشیداملتوصورت بابتم تف انداخت منو زد بااینکه بابام میخواست طلاقش بده امانزاشتم واسطه شدم...نخواسی تم باززندگیمون خرابشه اون موقع من هنوز ازدواج نکرده بودم...زهرابازم بامانمیساخت....دعوامون میشد باز واسطه و الی اخر 5سی ال اینطوری باهاش سرکردیم تااینکه شوهرکردمو ازاون خونه رفتم وفک میکردم راحت شدم اما... اون شبی که سوهرم بامامانم قرارگذاشته بود خواهرمم باخودم بردم که مامان روببینه...بهش گفته بودم تابلونکن پیشه زهرا که کجامیری امامهسا خواهرم لو داده بودو زهرا شک کرده بود...فردای اون روز قرار...فهمیدم زهراشک کم رده والان روزگار باباو مهسا روسیاه کرده ازبس سیم جیمشون کرده...به شوهرم گفتم بهترخودمون رک و راس بهش بگیم تاازمون کینه به دل نگیره...برلش تابلوی نقره400تومنی خریدیم بردیم وماجراروبهش,گفتیم وگفتم قصدمون ازدیدن مامانم این بود که شوهرم بشناستش همین...اما... زمان گذشت و حسین شوهرم کم کم منو راضی کردبه دیدن مامانم...یه روز یه فکری,زد به سرم که مامانم میتونه دوباره برگرده...اینکه بابا دوباره عقدش کنه ومهسابره پیشش زندگی کنه...اخه خواهرم خیلی ضعیف شده بود...صبا تا3بعدازظهرمیخوابید و ازصبونه وناهارخبری نبود...گفتم شاید پیشه مامان روی زندگی ببینه...این موضوع رو با بابا درجریان گذاشتم کم کم راضیش کردم اون گف بشرطی,قبول میکنم که مامانت عوض شده باشه و پشیمون شده باشه گفتم شده نگرتن نباش واقعاهم خیلی عوض شده بود یه روز قرارگذاشتیم همدیگرو ببینن...اون شب مامان درکمال ناباوری پرخاشگری کرد که بابارو دوس ندارو مامجبورش کردیم بیادسره قرار و این رفتارش بابارو به تریدی انداخت...ازاون ورم بازهرا سره جنگ برداشتم...اخه به شوهرم توهبن کرده بود وفحش داده بود بهش منم چون میدونستم به مامانم حساسه گفتم واسه زایمانم مامانمومیارم ببینم چه حالی میشی...اوضاع واسه برگشتن مامان داش خوب پیش میرف اما مامان بزرگم راضی,نشد...گف اون برگرده باید دوره منوخط بکشین...بابارو اینطوری تهدید کردو باباهم قید همه چیوزد و همه چیوانداخت گردن من که من نمیخواستم من مجبورش کردم...امامن واسه زایمانم مامانمو اوردم...گفتم هرکی نمیخوادبیادخونم نیاد به درک... زایمانم رسید و توبیمارستان وقتی مامان بزرگم دید مامانمم هس کلا نیومدخونم...فقط مامانم بودو خواهرم...شبابابامیوندبه دیدنم امادلم شکست...اوناانتظارداشتن من زنگ بزنم دعوت کنم اما نزدم...کی,دیده زاعو زر نگ بزنه به بزرگترش که اول ازهمه باید توخونش,باشه دعوتش کنه... تا7روز ازطرفه من کسی نیومددیدنم...فامیلای شوهرم میومدن...روزهفتم همه ی فامیلام باهم جمع شدن اومدن بامامان بزرگم عینه مهمون ورفتن مامان بزرگم حتی به بچمم نگانکردبغلشم نگرف دلم شکست... همیشه بهم میگفتن توحق داری مادرتوببینی ما جلوتونمیگیریم که یه عمرمدیونت باشبم اماالان این رفتارشون بوداونم جلومادرشوهرم وجاریم و خواهرشورام...ابرومو بردن...طلب کارم بودم حالا که زنگ نزدم بهش دعوتش کنم... بعدازاون روز شوهرم دیگه نمیزاره رفت وامد کنم بامامان بزرگم و خونه بابام...اخه زهراگفته بود اونجاخونه بابات نیس وخونه منه پاتوبزاری اونجا قلمه پاتوخردمیکنم...الان حسین شوهرم دیگه نمیزاره برم چن وقت پیش تولد خواهرم بود باهزار التماس وخواهش شب افطاررفتیم زودم برگشتیم اماشوهرم اصلابه زهرامحل نداد...بااینکه زهرا ازحرفاش وکاراش پشیمون بودوعینه پروانه دورمون میچرخید اما حسین طوری رفتارکرد که انگار تواون خونه نقش کلفتوداره...نمیگم رفتارش خوب بود یابد اتفاقادله منم خنک شد... خونه مامان بزرگمم نمیزاره برم چون مامان بزرگم به روی شوهرم گفته بود تو داری زندگی بابامو ازهم میپاشی دیگه نیاخونمون...شوهرمم دیگه نه خودش میرف نه میزاشت من برم بازم باهزارالتماس من یه شب بعدافطاررفتیم که بزرگن مابریم نگن نیومدن بعددیگه نمیریم...الان بااینکه همه اون ماجراها تموم شده اما دیگه نمبتونم باهاشون رفت وامدکنم شوهرمم نزاره دله خودم راضی نمیشه بااون همه حرف ورفتاربازم برم خونشون اما هرازگاهی دلم تنگ میشه خونه حوصلم سرمیره دلم میخوادبرم اماشوهرم مانع میشه وهمه اون رفتارا رو یادم میندازه
وقتی یادم میندازه انگار دارن خوردم میکنن...بعدزایمان اعصابم ضعیف شده زود عصبی میشمو گریه میکنم وقتی شوهرم هی ازاول تااخرماجرا رو برام یاداوری میکنه که بااین همه حقرات باز میخوای بری خونشون دیونه میشم...دسته خودم نیس دلم میخوادبرم...ازیه طرفم شوهرم حق داره که نزاره...توخونه افسردگی گرفتم...اخه چقد توخونه سرموگرم کنم یه روز دو روز سه روز....سردرد گرفتم...ازشانس منم بامادرشوهرم یه جام...اونام دورنیستن بگم میرم خونه اونا...درمونده شدم...چیکارکنم اخه...
به نظرم شوهرت حق داره .ولی داره کاسه داغ تر از آش میشه. .ای کاش میذاشت خودت روابط ات و با خونواده ات مدیریت کنه...راستش خیلی بهش ربطی نداره.... ولی یه مدت کمتر بری سنگین تری به نظرت. . دلم برای خواهرت سوخت..طفلی خیلی کوجیکه. .جه بحران هایی رو پشت سر گذاشته. ..میتونی به خواهرت بگی بیاد پیشت ..و سر بزنی به مامان خودت..یا مامانت بیاد پیشت

وقتی یک زن دیوانه وار با تو صحبت میکنه خوشحال باش چون سکوت یک زن نشانه پایان توست

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728
دوست عزیز منم شرایط شما رو داشتم به شکلی و کاملا درکت میکنم،منم پدر و مادرم تو 7 سالگی من جداشدنند و تا سالهای سال مسایل پیچیده ای،رو برای من و برادرم ایجاد کردند، تا اینکه هر دو به رحمت خدا رفتند، من به شما بر اساس تجربه خودم توصیه میکنم اول اینکه اینجوری زندگی اصلا وصل شدند نیست و اصلا نخواهد پدر و مادرت مجدد با هم زندگی کنند چون اگر میشد کار به جدایی نمیرسید در ثانی پدر شما ازدواج مجدد هم کرده، به نظر من اصلا دخالت نکن و همینطور بپذیر خواهرت هم اگرباید شرایط رو هر چند سخت بپذیره و اگر نمی تونه با مادرت زندگی کنه و یا با پدرت صحبت کن تا رفتار خانمش رو اصلاح کنه و باهاش جدی صحبت کنه به خاطر دختراش. در مورد خودت هم عزیزم برو و خیلی با احترام اونا رو ببین ولی دیگر پادرمیونی نکن و بهشون بگو من فقط به خاطر خودتون میخوام شما رو ببینم و دوستون دارم
منم مادرم وقت زایمان نبود و بعد از یکسال از زایمان من فوت کرد و من چهلمش فهمیدم فوت کرده، پدرم هم چندین سال پیش به رحمت خدا رفته قبل از ازدواج من، ولی هیچ وقت خودم رو نمیبازم و تسلیم نمیشم و همیشه توکلم به خداست که تو هر شرایطی دوست و همراه من بوده
2738
زهرا ادمی نیس بشه باحرف اصلاحش کرد....نمیدونین اخلاقش چطوره... خواهرمم کم میاد پیشم...یه باربابام به روی خودم گف مهسامیاد خونتون احساس,میکنم رو مغزش کارمیشه میادخونه همون مهسانیس...بابافقط به فکره زندگیه خودشه وبس من وخواهر اونقدراخم مهم نیستیم اگه بودیم به فکرراحتیه مابود نه فکره زندگبه خودش
والا چی بگم، متاسفم دو نفر آدم به کاری میکنن که بچه هاشون تا آخر عمر باید تاوان پس بده. بالاخره خواهرت باید تحمل کنه و راهی نیست و تنش رو با اون خانم کمتر کنه این به نفع خودش هست، سرش به درسش باشه و خودش رو سرگرم کنه، بره پیش مادر بزرگت و سعی کنه کمتر با این خانم برخورد مخالف بکنه چون بدتر میشه.
عزیزم شوهرت حق داره خودتو تو خونه با بچه سرگرم کن چند وقتشه؟بزار یکم بزرگتر بشه باهاش کلاسای مادرو کودک برو با خانواده جدیدت خوش باش فکر کن همینین منم اگه انقدر اذیتم میکردن رفت و امد نمیکردم ببین شوهرت نیت خیر داشته ولی اونا اذیتش کردن توهین کردن
پیج کاری من😍😍😍سفارش و دوخت انواع لباسهای مادر و کودک با بهترین کیفیت  ferly_design
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730