سلام... من این ماه میشم 18ساله حدود 11سال پیش وقتی حدودن هفت سالم بود مامانم از بابام جدا شد من اصن دوس نداشتم پیش بابام باشم دلم میخاس پیش مامانم بزرگ شم با مامانم رفتم شهرش (شیراز)بابام اهل تبریزه چن مدت اونجا با مامانم موندم اون میرفت کار میکرد منم تو کوچه با دوستام بازی میکردم مامانم بم میگی اگه بابات اومد دنبالت نرو ها منم می گفتم باشه تااینکه یروز بابام اومد و منو با خودش برد من هرشب زیر پتو یواشکی گریه میکردم همش هفت سالم بود یادمه دعا میکردم ک خدا منو ببر پیش مامانم قول میدم دیگ ازش عروسک نخام ولی خدایی صدایی نمیشنید هروز می گذشت تاداینکه مدرسه ثبت نام کردم قشنگ یادمه روز اول مدرسه گفتن مادراتون بیاد ولی من تو اون مدرسه اثتسنا بودم نگاه ب بچه ها میکردم دستاشون تو دستای مادراشون بود و من فقط خجالت می کشیدم ک تنهایم اون روزام گذشت (بد گذشت)شد 14سالم احساس کمبود میکردم احساس بیدکسی تنهایی با یه پسر دوست شدم پسر خوبی بود یجورایی هم محلی بود بخاطر تنهایی شدیدم خعلی زود وابستش شدم بعد ی مدت باهم فرار کردیم و رفتیم خونه عموش بدش ازدواج و فلان دوسال بعد ازدواجمون صاحب ی دختر شدیم ک فقط چهار روز عمر کرد و من بزرگترین درد زندگیمو تجربه کردم و بهتره بگم یکدعمر پیر شدم از مرگ دخترم دوسال میگذره و من هنوز شبا بخاطرش اشک می ریزم واس گذشته تلخم واس حسرت هام واس آرزوهای بر باد رفتم واس اشکایی ک کسی نمی بینه واس همه چی....
اگه میگن خدایی هست برس به دادم😔کجایی پس