قسمت اول : بی بی چکم وقت اذان مغرب مثبت شد.... یه هفته مونده بود به پری و در سومین ماه قدام بودم... چون دیروز هم بی بی گذاشته بودم زیاد امیدوار نبودم اا چون میخواستم برم وضو بگیرم گفتم یه بی بی هم بزنم . خلاصه در بهت و ناباوری دیدم داره رنگ میگیره و رنگ میگیره و ..... خوشحال و خندان زدم بیرون به شوهری گفتم .بیشتر خجالت کشید چون هیچی نگف. همه چی برای یه دوران طلایی شروع شد .. کتاب ریحانه ی بهشتی و خریدم و با هاش همراه شدم .. از اعمال قبل و بعد از نماز تا فوت کردن به خوراکی ها ... همه چیز خیلی خوب پیش رفت و م خدا رو شکر یکی از بهترین دوران عمرم رو تجربه کردم تصمیم صد در صدم برا زایمان طبیعی بود ... پیاده روی ...تمرین تنفس .. تمرین حالت زایمان .. مطالعه ی کتابها و سایت ها و از همه بیشتر مرور تجربیات بچه های خوب نی نی سایت کار هر روزه ام بود یک ماه مونده به زایمانم فهمیدم پزشک متخصص دوره اش تمام شده و رفته و خبر ها حاکی از این بود که اصلا معلوم نیس کی دکتر بعدی میاد .. اصلا دوست نداشتم برم شهر دیگه این برام شده بود کابوس. کارم شده بود هر روز زنگ زدن به بیمارستان ....یه هفته بعد یه دکتر دیگه اومد ولی از همون اول اعلام کرده بود برا ده روز توی شهرستان ما میمونه ... روزهای اخر خیلی با استرس همراه بود . هر چی اطرافیان دلداریم میدادن و میگفتمن فوقش میریم مرکز استان من زیر بار نمیرفتم و میگفتم الا و بلا باید همین جا بزام!!! دو هفته ی اخرم بود که یه پزشک دیگه اومد برای یه ماه و اینبار خیالم راحت تر بود اما ترس در وجودم مونده بود و شبا خواب میدیدم مثلا دکتر مریض شده رفته شهرشون!!!! برا همین یه روز رفتم نوبت گرفتم و وقتی نوبتم شد زدم زیر گریه و از دلنگرانی هام و ترسم از اتفاق های ناگوار حین زایمان گفتم و گریه کردم . ..خیلی دکتر مهربونی بودددد. ارومم کرد و قول داد حتما باشه و حتما سر زایمانم بیاد خلاصه روز پنج شنبه رفتم معاینه ی لگن پیش خودش و بعد از اطمینان از خوب بودن فرم و سایز لگن منتظر روز زایمان شدم ..
خدایا فرزندانم را در این دنیا به (ما) و ما را در ان دنیا به (فرزندانمان) ببخش... امین