2737
2734
عنوان

خاطره ی قشنگ زایمان من

2065 بازدید | 25 پست
قسمت اول : بی بی چکم وقت اذان مغرب مثبت شد.... یه هفته مونده بود به پری و در سومین ماه قدام بودم... چون دیروز هم بی بی گذاشته بودم زیاد امیدوار نبودم اا چون میخواستم برم وضو بگیرم گفتم یه بی بی هم بزنم . خلاصه در بهت و ناباوری دیدم داره رنگ میگیره و رنگ میگیره و ..... خوشحال و خندان زدم بیرون به شوهری گفتم .بیشتر خجالت کشید چون هیچی نگف. همه چی برای یه دوران طلایی شروع شد .. کتاب ریحانه ی بهشتی و خریدم و با هاش همراه شدم .. از اعمال قبل و بعد از نماز تا فوت کردن به خوراکی ها ... همه چیز خیلی خوب پیش رفت و م خدا رو شکر یکی از بهترین دوران عمرم رو تجربه کردم تصمیم صد در صدم برا زایمان طبیعی بود ... پیاده روی ...تمرین تنفس .. تمرین حالت زایمان .. مطالعه ی کتابها و سایت ها و از همه بیشتر مرور تجربیات بچه های خوب نی نی سایت کار هر روزه ام بود یک ماه مونده به زایمانم فهمیدم پزشک متخصص دوره اش تمام شده و رفته و خبر ها حاکی از این بود که اصلا معلوم نیس کی دکتر بعدی میاد .. اصلا دوست نداشتم برم شهر دیگه این برام شده بود کابوس. کارم شده بود هر روز زنگ زدن به بیمارستان ....یه هفته بعد یه دکتر دیگه اومد ولی از همون اول اعلام کرده بود برا ده روز توی شهرستان ما میمونه ... روزهای اخر خیلی با استرس همراه بود . هر چی اطرافیان دلداریم میدادن و میگفتمن فوقش میریم مرکز استان من زیر بار نمیرفتم و میگفتم الا و بلا باید همین جا بزام!!! دو هفته ی اخرم بود که یه پزشک دیگه اومد برای یه ماه و اینبار خیالم راحت تر بود اما ترس در وجودم مونده بود و شبا خواب میدیدم مثلا دکتر مریض شده رفته شهرشون!!!! برا همین یه روز رفتم نوبت گرفتم و وقتی نوبتم شد زدم زیر گریه و از دلنگرانی هام و ترسم از اتفاق های ناگوار حین زایمان گفتم و گریه کردم . ..خیلی دکتر مهربونی بودددد. ارومم کرد و قول داد حتما باشه و حتما سر زایمانم بیاد خلاصه روز پنج شنبه رفتم معاینه ی لگن پیش خودش و بعد از اطمینان از خوب بودن فرم و سایز لگن منتظر روز زایمان شدم ..
خدایا فرزندانم را در این دنیا به (ما) و ما را در ان دنیا به (فرزندانمان) ببخش... امین
قسمت سوم توی بیمارستان عجیب و غریب و نا اشنا بعد از معاینه و تکمیل رونده بستری شدم ... توی یه اتاق هشت تخته که همه هم پر بود .کناریم یه خانومه بود که بچه ی چهارمش بود و به قول خودش دردشو فراموش کرده بود چون یازده روز از موعدش گذشته بود اما هنوز دردهای زایمان به سراغش نیومده بودن . برای همین پرستارا هر یه ساعت یه امپول فشا ر بهش تزریق میکردن. ساعت یازده که بستری شده بودم دهانه رحم دو سانت بود .. دردهای خفیف و صد البته قابل تحمل کمرم رو میگرفت و تا اثنایی که سوره ی شقاق رو میخوندم ول کرده بود... منتظر درد های اصلی بود که پرستار باز اومد وئ به تخت کناری امپول فشار تزریق کرد. ازش پرسیدم چرا به من تزریق نمیکنید . یه نگاهی به مانیتور متصل شده به من که انقباضها و میزان فشار وارده رو نشون میداد کرد و بمن گفت مگه انقباض نداری و شکمت جمع نمیشه بالا ؟؟؟ گفتم چرا . گفت خوب همینها درده ..و بعد برام اندازه گرفت . فاصله ی انقباض ها یک دقیقه ای بود برای همین گفت بهتره کیسه ی اب رو پاره کنیم .. و این برام یه معجزه بود.. معجزه ی سوره ی انشقاق و.. به اصطلاح دردهای من یک دقیقه ای شده بودند اما من اصلا بجز یه انقباض عادی چیز دیگه حس نمیکردم... کیسه اب رو پاره کردن و دیدم همهمه ای شد ... یکی سرممم رو عوض کرد .. یکی سوند وصل کرد .... پرسیدم چی شده که گفتمن بچه مدفوع کرده و باید سریعا عمل بشم ...انگار دنیا رو سرم خراب شد ...من کلی برنامه داشتم برای یه زایمان طبیعی.... خواهش کردم که یه یک ساعت دیگه صبر کنن اما خانوم پرستاره با تندی بهم گفت دعا کن تا اتاق عمل مدفوعشو نخوره و من اون موقع فهمیدم روی هیچ چیزی نیباید اصرار کرد... رفتم اتاق عمل ... بیهوشی کامل و بعد از بیست دقیقه در حالیکه یه خانومه میزد رو ی لپام چشمامو باز کردم ... و با دنیای از حسرت تجربه ی زایمان طعی و صد البته دنیایی از شکر به خاطر سلامت بودن فرزندم به بخش منتقل شدم
خدایا فرزندانم را در این دنیا به (ما) و ما را در ان دنیا به (فرزندانمان) ببخش... امین
قسمت دوم : هر روز مسیر خونه ی خودم تا خونه ی پدرم روپیاد میرفتم و بعد از استراحت برمیگشتم . اون روز وقت برگشت کمردرد عجیبی گرفتم و دیدم نمیتونم برای همین تاکسی گرفتم و کلی هم به راننده سفارش کردم اروم بره .خخخ خونه که رسیدم همچنان کمر درد داشتم و این حالات بود تا عصر ... عصر زنگ زدم به یکی از دوستام که ماما بود .. دردم رو گفتم اما چون یک طرف کمرم درد میکرد گفت علایم زایمان نیست و خیالت راحت.... خلاصه خوابیدم تا اینکه ساعت یازده شب با یه درد تیز و جانکاه بیدار شدم و در همون ثانیه احساس کردم چیزی از من خارج شد.. اول فک کردم کیسه ی ابه اما .بعد از بررسی معلوم شد خون بوده نه کیسه ی اب . شوهرم و بیدار کردم و بهش خبر دادم . بعد هم طبق مطالعات قبلیم رفتم یه دوش اب گرم گرفتم .... دردها اروم شده بود و من دست روی شکم در حالی که حواسم به تکونای بچه بود روی مبل خوابم برد.. با صدای اذان صبح بیدار شدم .. درد ها بیشتر احساس میشد . تصمیم گرفتم اندازه بگیرم . دقیقا هر یه ربع بود . مطمئن شدم خود خودشه .. هفتا از خرماهایی رو که سوره ی مریم رو روش خونده بودم با یه چایی زعفرونی خوردم و ساک بدست راهی بیمارستان شدم . اونجا چون خونریزی داشتم فرستاده شدم سنو . اما مشکلی نبود. در همین اثنا دکتر مهربونم هم اومد . بمن گفت : چون خونریزی دارم ممکنه جفت پاره بشه قبل از بدنیا اومدن و مجبور به سز بشن ... و چون پزشک بیهوشی برای شرکت در یک سمینار رفته بود یه شهر دیگه بالاجبار باید اعزام بشم .... منی که تا دیروزش اصرار بر زایمان توی شهر خودم داشتم بی تفاوت از این موضوع موافقتمو اعلام کردم . به مامانم خبر دادیم و با امبولانس راهی مرکز استان شدیم ... و من و مادرم در حالیکه شوهر ی با ماشین خودمون پشت امبولانس ما رو اسکورت میکرو زیر نم نم بارون رفتیم تا پسرمو به دنیا دعوت کنیم ...
خدایا فرزندانم را در این دنیا به (ما) و ما را در ان دنیا به (فرزندانمان) ببخش... امین

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728
2738
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

کاربرmahgooll

نورنثا | 55 ثانیه پیش
2687