2733
2739
عنوان

خاطره زایمان طبیعی من

8876 بازدید | 47 پست
منم بالاخره مامان شدم...... امروز بعد16روز اومدم خاطره زایمانم رو بنویسم براتون تاریخ 21-05-1394 بیمارستان صارم دکتر مصدق وزن پسری 3570 وقدش54 از بعد عروسیم شدیدا دلم میخاست مامن بشم عاشق بچه بودم اما خب دلمم نمیخاست همه بگن وای چقدر هووول بود بعد 2 سال تصمیمم جدی شد اما خب وقتی رفتم دکتر فهمیدم که بله کارم خیلی سخته خلاصه هرماه کلی دارو و اما خب هنوز انگار خیلی مصمم نبودم پشت گوش مینداختم تا اینکه زدو دوستم حامله شد اونم 2قلوو منم دیگه عزمم و جزم کردم بازم رفتم دکتر و دارو گرفتم اصن فکرشم نمیکردم اولین بار که بی بی چکم مثبت شد شوکه شدم یه هفته کارم بی بی چک گزاشتن بود میترسیدم برم آزمایش بدم اما دلو زدم به دریاا و رفتم بله واقعیت داشت من مامان شده بووودم درکل حاملگی خوبی داشتم ویار نداشتم و همه چی اوکی بود تو سونو ان تی گفتن نی نیم دختره و کلی باهاش حال کردم و ارتباط گرفتم اما خب تو هفته 20 همه چی عوض شد و گفتن که یه آقا پسر داری تو دلت بازم حس خوبی بود اما خب خیلی وقتا دختری صداش میکردم تو دلم یه بار تو هفته31 که تو ماه رمضون بود دردم گرفت و رفتم بیمارستان معاینه کردن و گفتن دهانه رحمت 1 سانت باز شده و منو تو بخش زایمان یه شب بستری کردن اما خب خداروشکر چیزی نبود و مرخص شدم یه بارم تو هفته35 مشکوک به دیابت شدم و باز یه شب بستری شدم اما خب بازم هیچیم نبود شکرخداااا تا اینکه تو هفته 37 روز 17 مرداد دکتر وقت معاینه لگن داد بهم هرچند که خودش تا لحظه آخر راغب بود که سزارین بشم اما من همش اصرار به طبیعی داشتم اصن انگار دلم میخاست درد بکشم و تجربه کنم همه چیوووو شنبه رفتم بیمارستان و دکتر معاینه کرد و گفت 2 سانت باز شدی و سر بچه کاملا فیکسه فقط یکم درشته بچه اگه تا هفته39 زایمان کردی که هیچ وگرنه سزااارین منم تا اومدم خونه شروع کردم خود درمانی دم کرده تخم شوید و گل گاو زبون و گلاب همشوو میخوردم روز بعدش یه ترشح سفید بزرگ ازم خارج شد خوشحال شدم فهمیدم که بلههه دیدار نزدیکه بازم شبش همون ترشح منم سریع رفتم بیمارستان پزشک اورزانس معاینه کردو گفت اگه خونت نزدیکه برو خونه تا صبح دردت میگیره من و خوش و خرم اومدم خونه اما خب هیچ خبری نشد بازم 2 روز بعد یه ترشح دیگه داشتم غروبش رفتم خونه خالم داشت جهاز میچید منمکلی بالا پایین کردم شبش اومدم خونه مامانم و بازم ترشح منم پاشدم رفتم یه بیمارستان نزدیک که هم معاینه بشم هم یه ان اس تی بگیرن ازم رفتم تو زایشگاه و یه مامایی مهربون اومد پیشم با اینکه دولتی بود اما خیلی زن مهربونی بود گفت بزار اول معاینت کنم ببینم چه خبره معاینه کردو گفت میخای اینجا زایمان کنی گفتم که نه گفت پس باید رضایت بدی و مرخص بشی چون 4 سانت باز شدی وقت زایمانته پرسید درد داری گفتم نه گفت پس برو یکم روغن کرچک بخور برو بیمارستانت منم خوشحال و خندان رفتم خونه مامانم قبلشم زنگ زدم زایشگاه صارم شرایطمو توضیح دادم گفتن پاشو بیاااا منم شاممو خوردم رفتم خونه دوش گرفتم موهامو سشوار کشیدم یکمم ارایش کردم و رفتم بیمارستان اونجاهم معاینه شدم و همون 4 سانت بود اما خب دردو انقباض نداشتم دیگه زنگ زدن دکترم گفت بگین بره خونه زوده هنوز 38 هفته و4 روزم بود اما خودش دوباره زنگ زد گفت بستریش کنید انگار از بند ناف ترسیده بود دیگه شوهرم کاراموانجام دادو یه نفر منو با ویلچر برد بالاا ازمامانم خداحافظی کردمو رفتم تو بعدشم شوهرم اومدو پشت در ازش خداحافظی کردم اونجا بهم گان دادن پوشیدمو آنزیکت زدن بهم و بعد بردنم تو یه اتاق بزرگ یه طرف تخت و جکوزی و توالت بود یه طرفم تخت زایمان اونو که دیدم یکم ترسیدم اما سریع خودمو مشغول گوشی کردمو بعدشم زود خوابیدم صبحش ساعت نزدیک 6 بود که اومدن ان اس تی وصل کردن و رفتن همه هی میگفتن اینو الکی نگهش داشتن درد نداره اصن وقتش نیست منم که حالم گرفته شده بود چون دلمو صابون زده بودم واسه دیدن پسرم ساعت 10 بردنم پایین یه سونو بیو فیزیکال گرفتن همه چی اوکی بود باز آوردنم بالا دکترمم اومد پیشم کلی غر زد که چرا عجله داری اما خب اون از دلم خبر نداشت خلاصه اونم معاینه کرد گفت همش 2 سانته بعد گفت برو مثانتو خالی کن باز معاینه کرد گفت نه 4 سانته اما چون درد نداری میفرستمت بخش منم ریختم بهم زنگ زدم به شوهرم گفتم برو پیش دکتر بگو من امروز بچموو میخام میدونستم میخاد سزلرین کنه منو از اولم دلش به طبیعی نبود اصن شوهرمم رفت پیشش اونم که اصرار مارو دید اومد پیشم گفت میسپارمت به خانم علوی یه مامای فوق العاده خوب و مهربووون ساعت 11 اومد پیشمو کیسه ابمو بدون اینکه بگه در حین معاینه پاره کرد کلی اب ازم رفت 10دقیقه بعدشم اومد یه سرم زدو یه چیزی هم زد توشو گفت تا 8 شب میزایی منم فکرکردم الکی میگه و اب مقطر زده تو سرمم اما یه ربع بعد دیدم نه انگار قضیه جدیهدردام شروع شد دقیق و منظم اما قابل تحمل دسشوییم گرفت سریع رفتم توالت خوبم شد که رفتم بعدش اومدو یه سری سیم به کمرم وصل کرد و یه ماسازور داد دستم ازش خوشم نیومد مث برق کرفتگی بود منم گزاشتمش رو کمه کم دردام یکم شدید تر شدو منم هم چنان قدم میزدمو با دوستام حرف میزدم که بازم ماما اومد پیشمو یه کپسول گاز اورد بهم گفت موقع دردام توش نفس بکشم خداییش خیلی خوب بود دردامم کم میکرد خوشم اومد ازش اما یکم گیجم میکرد نیم ساعت بعدش دردام خیلی شدیدتر شد دیگه گوشیمو گزاشتم کنارو شروع کردم اه و ناله اونم هی معاینه میکردو پرینمو ماساز میداد و از پیشرفتم تعریف میکرد به 7 سانت که رسیدم ساعت 1ونیم بود اجازه دادن شوهرم بیاد تو پیشم اونکه اومد کمکم کرد بشینم رو توپ و بالا پایین بپرم اما خیلی درد داشت بهم فشار میومد منم برگشتم روتخت شوهرم برام گازو میگرفت اما دیگه انچنان تاثیری نداشت دهنم هی خشک میشد اونم بهم اب میداد دردم که میگرفت انگار خیلی داغون میشدم شوهرم میترسید ومیرفت پشت در چشماش هی خیس میشد اما هیچ کدوم گریه نکردیم دیگه شده بودم 9 سانت ازدرد تختو گاز میگرفتم شوهرم میگفت دست منو گاز بگیر ماما هم هی میگفت زور بزن اما میترسیدم میترسیدم دسشویی کنم یا پاره بشم اما اون میگفت باید دسشوویی کنی تا ببرمت رو تخت منم دیگه توان نداشتم شوهرمم رفته بود بیرون هی زور میزدم اونم داشت وسایلمو اماده میکرد همش میگفت یکم مونده موهاش معلومه زور بزن بگم دکتر بیاد منم زور میزدم درد شدید داشتم اما تا گفت برو روتخت زایمان انگار بال در اوردم ازین تخت پریدم رو اون تخت دکتر که اومد تعجب کرد گفت فکرنمیکردم انقدر زود تموم بشه خلاصه کلی درد داشتم دکترمم هی میگفت زور بزن منم تمام توتنمو میزاشتم اما میگفت نه خوب نیست تو این حین انزیکتم دراومد ویکی دیگه زدن رو دستم ماماهم هی شکممو فشار میداد منم زور میزدم یه دفعه فهمیدم برش زد بازم میگفت زور بزن یه دفعه یه فشار حس کردم سرمو بلند کردم دیدم کلش بیرونه شونه هاشم اومدو بعدشم یه دفعه سر خورد اومد بیروون همه چی تموم شد دیگه دردی نداشتم فقط شوهرمونگاه میکردم چشماش پراشک بود باورم نمیشد تموم شده ساعت 3 وپنج دقیقه بودباشه پسرم جلوم بودو داشتن دماغ و دهنشو خالی میکردنتا گزاشتنش روتخت جیش کرد بعدشم گزاشتنش رو سینم و بوسش کردم دکتر که داشت بخیه میزد گفت مجرای زایمانت خیلی تنگ بود با وکیوم کشیدمش اما سرش باد نکرد خودتم کلی بخیه داخلی خوردی اما زیبایی میزنم برات که جاش بد نباشه بخیه هاش درد داشت یکم شایدم دیگه جون نداشتم مننیم ساعتی طول کشید و کارش تموم شد فیلم بردارم کلی فیلم گرفت و رفت شوهرمم رفت سردم شده بود سریع اومدن جابه جام کردنو روم پتو کشیدن بردن تو ریکاوری اونجا به پسری شیر دادمو بردنم تو بخش بعد دو ساعت تا مامانمو دیدم اشکام اومد حس خاصی داشتم حالم خوب بود فقط تو حمام که بردن شستنم یکم سرم گیج رفت فرداشم مرخص شدم حتی یه روزم تو جا نخوابیدم اصن یه حس و حال خاصی بود فقط بی خوابی اذیتم میکرد که الان عادی شده یه جورایی برامخیلی خدارو شکر میکنم بابت وجود پسر قشنگم موقع درد کلی واسه همه اونایی که منتظرن دعا کردم خواستم خدا این حس رو به همه زنها بچشونه همهرو درگیره این درد لذت بخش و این انتظار شیرین بکنه بااااازم خدارو شکر ببخشید طولانی شد
ای خدا دلم نی نی میخاد
مبارکککک وزن و دور سرش چقدر بود؟
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
قدم نورسیده ات مبارک انشاالله زیر سایه پدر و مادرش 120 ساله بشه کار خوبی کردی زایمان طبیعی داشتی برای منم دعا کن 6 ساله متظرم با خوندن خاطره ات از خدا خواستم همه منتظرا این لحظه قشنگ رو تجربه کنن
فرشته آسمانی من امیدوارانه منتظر آمدنت هستم..........اگر تمام دنیا بگویند نمی شود فقط کافیست خدا بخواهد خدایا شکرت معجزه زندگیم رو به دست خودت می سپارم


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
اها وزنشو دیدم زیادم نبوده دور سرش
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
خوب مبارکه من دخترم دور سرش 37 بود اصلا سرش وارد لگن نشد
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
2738
من لگنم متوسط و مسخره ولی بچه اولم 35 بود تونستم طبیعی زایمان کنم
نبودنِ تو فقط نبودن تو نیست، نبودنِ خیلی چیزهاست...کلاه روی سرمان نمی ایستد! شعر نمیچسبد...پول در جیب مان دوام نمی آورد! نمک از نان رفته!!! خنکی از آب.......ما بی تو فقیر شده ایم مادر💔
مبارکهههههه بسیار زیبا نوشتی
وقتی میخوام به شوهرم و زندگیم گیر بدم میام یه چرخی تو نینی سایت میزنم،قشنگگگگ افسرده میشم بعدش مثل بچه آدم سرمو میندازم پایین و به آغوش گرم زندگی برمیگردم!😓😈😂✋
مبارکه عزیزم واسه منم دعا کن مامان شم خیلی قشنگ بود و حس خوبی بهم داد خاطرت خدا پسر نازت و واست نگه داره گلم
خدایا به حق شش ماهه ی کربلا نی نی منم صحیح و سالم بیاد بغلم و چراغ دل همه ی منتظرا رو روشن کن و دامنشون و سبز کن...الهی آمیییین
مبارک باشه ..ایشالا قدمش خیر باشه ..
از درد بعدش و بخیه هات میگی ؟ اذیت نشدی ؟؟
بعد بچه رو با وکیوم کشیدن فرم سرش تغییری نکرد ؟
سه تایی شدن یه رابطه فــقـــط وقتی خوبه که نفر سوم خیلی خیــلی کوچولو باشه ..💞 👪 💞 ____ کم کم وقتشه امضامو عوض کنم فک کنم 🙄
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز