سلام خانوما.امروز بعد از3ماه و 7روز وقت کردم خاطره زایمانمو بنویسم.البته بگم ها من اصلا انشام خوب نیس وهمیشه سعی میکنم هرچیزیو خلاصه ومفیدشو تعریف کنم. دکتر تاریخ زایمانو برام 4فروردین زده بود ومن دیگه از وسطای اسفند منتظر دردام بودم وچون همه میخواستن برن مسافرت من دوست داشتم بچم زودتر دنیا بیاد تاکسی نخواد الاف ما باشه.خلاصه از4م هم گذشت ولی خبر دردی نبود.هرروز میرفتم بیمارستان واسه چکاپ قلب نوزادومعاینه من!ماما هم حین معاینه بقول خودشون رحم تحریک میکردن ولی اقا پسرماجا خوش کرده بود.تااینکه روز6فروردین که رفتیم واسه چکاپ یکی ازماماها بهم گف روغن کرچک بخورم.رفتم خریدموشب که شد خوردم بعد یکی دوساعت یه دلپیچه مختصری داشتم که فک میکردم از روغناس.چشمتون روز بد نبینه ساعت 2شب گلاب به روتون اسهال استفراغ شدم شدیدودردامم شروع شد.نیمساعت به اذون صب بود که دردام یلی شدی شد وفاصله ش رسیده بود به 3دقیقه.شوهرم گف نماز بخونیم ومامانتو صدابزنیم بعد بریم بیمارستان.خلاصه که نماز خوندیمو راه افتادیم.دردامم جوری بود که وقتی میگرف به شوهرم میگفتم به هیچ عنوان باهام حرف نزن.وقتی رسیدیم معاینم کرد وگف دهانه رحمت 6سانت باز شده برو بخواب روتخت.دیگه اماده شدم .سرمم وصل کردن.بعد تقریبا نیم ساعت تا یکساعت بعدم به درخواست خودم و رضایت شوهرم توی سرمم امپول بیدردی تزریق کردن ومن بخواب رفتم البته خواب که نه یه چیزی بین زمین واسمون.دیگه دردارو حس نمیکردم ولی خودم حس میکردم دارم به پشتم زور میزنم .وقتی ماما اومد دستمو گرفت وبرد روی تخت زایمان هم متوجه شدمدیگه هیچی نفهمیدم تا وقتی که چشمامو یه ذره بازکردم وشنیدم دکتر بهم میگف افرین خیلی دختر خوبی بودی!وقتی خوب چشمامو باز کردم دیدم شکمم خالیه وپرسیدم من زایمان کردم گفت اره.بچتم بردن تا به شوهرت نشون بدن.اولین سوالی که پرسیدم گفتم چند تا بخیه خوردم گفت 4تا.دیگه اینقد حالم خوب بود وسرحال که میخواستم خودم از رو تخت زایمان پاشم که خانومه داد زد گفت بلند نشی وایسا میام دستتو بگیرم و واست ویلچر بیارم.خلاصه رفتم توی اتاق انتظار و بچم رو اوردن برای شیر دادن.هی میگفتم بیاین منو ببرین توی اتاقم ولی ازبس سرشون شلوغ بود بعد یکساعت بردنمون پیش بابا جونش اینم خاطره زایمان من سوالی بود درخدمتم.البته پسرم بیدار شده اگه دیر جوابتونو دادم ببخشید.
همسرم صدام میزنه:گل بانو👉این امضای قبلیم بود....همسرم صدام میزد گل بانو ولی از مامانم یاد گرفته بود.مامانم همیشه صدام میزدن گل بانو....وقتی مامانم یکدفعه ای تنهام گذاشت و آسمونی شد به شوهرم گفتم دیگه صدام نزن گل بانو....مامانم گل بانوشو با خودش برد زیر خاک😔