2737
2734
سلام... دیبا هستم نمیدونم منو یادتونه یا نه... ٦-٧ ماهه نتونستم به سایت سر بزنم امشب خواستم خاطره ى زایمانمو تعریف کنم براتون... فقط اگر احساس میکنید معطل میشید صبح بخونید... ممنونممم
سارا کوچولوى من ٤ شهریور ٩٣ به دنیا اومد...خدایا ازت ممنونمممم☺️😘😍
١ شهریور بود که رفتم مطب دکتر ترانه مغازه براى معاینه ى دهانه ى رحم که ببینم اصلاً میتونم طبیعى زایمان کنم یا نه... آخه خودم طبیعى دوست داشتم... ولى هم با اضافه وزن زیاد باردار شده بودم،هم فشارخون باردارى داشتم،و هم از ٧ ماهگى دیابت باردارى گرفته بودم... خلاصه دکتر اصلیم که دکتر مرصوصى بودن میگفتن طبیعى به صلاحم نیست...
سارا کوچولوى من ٤ شهریور ٩٣ به دنیا اومد...خدایا ازت ممنونمممم☺️😘😍
وقتى رسیدم مطب دکتر مغازه چند نفرى جلوى من بودن و به کم معطل شدیم... ولى بالاخره با کلى استرس و هیجان و ترس رفتم داخل من کلاً ترسِ از دکتر و بیمارستان دارم و حالت فوبى هست... اون شب هم همونطورى شدم وقتى رفتم داخل اتاق دستیار دکتر مغازه که فشارمو گرفتن گفتن فشارت بالاس فشارم ١٥ روى ٩ بود دکتر مغازه اومدن کنارمو خودشون دوباره فشارمو گرفتن بدتر شد که بهتر نشد ١٦ روى ١٠ دکتر مغازه گفتن همین امشب برو بیمارستان چمران و بسترى شو اگه فشارت کنترل نشه باید صبح زایمان کنى... گفتم نه تو رو خدا من دلم طبیعى میخواد سزارین برام خطرناکه گفت میدونم ولى اگه فشارت پایین نیاد مجبوریم...
سارا کوچولوى من ٤ شهریور ٩٣ به دنیا اومد...خدایا ازت ممنونمممم☺️😘😍


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728
2738
خونه ى خودم غربه تهرانه و خونه ى مادرم خیلى نزدیک بیمارستانه...
من به دکتر گفتم پس بذارید من برم خونم دوش بگیرم و وسایلمو جمع کنم،بعد برم بیمارستان
گفتن نه،من ازت خواهش میکنم هرچه زودتر برو گفتم اونطورى بدتر میشم...
گفت پس زود دوش بگیر و حرکت کن

اومدم بیرون از اتاق و نامه رو به شوهرم نشون دادم
تعجب کرده بود
شوکه شده بود
انتظار شنیدن این حرفا رو نداشت
اومدیم سوار ماشینمون شدیم
شوهرم گفت پس زنگ بزن به مامانت بگو
اونا هم بدونن بهتره
زنگ زدم خونمون و کل صحبتها رو براى مامانم گفتم
ترسید و یه کم هم هول شد
نذاشتن برم خونه ى خودم
گفتن بیا همینجا دوش بگیر
ما هم وسایلتو جمع میکنیم
سارا کوچولوى من ٤ شهریور ٩٣ به دنیا اومد...خدایا ازت ممنونمممم☺️😘😍
منم دارم میخونم دوست دارم خاطرات به دنیا اومدن این جوجوهارو
بیایید کمتر خطوط قلبمان را اشغال کنیم شاید خدا پشت خط باشد خدایا مرا به آنجایی برسان که هیچ چیز جز راضی بودن تو برایم مهم نباشد خدا جون دخترمو به خودت میسپارم حافظ خونواده ی سه نفرمون باش.
خلاصه رفتم خونه ى مامانم و دوش گرفتم و برادرم و خانومش هم رفتن و و سایلمو از خونمون آوردن برام
نامه به دست رفتم سمت بیمارستان و ساعت ١ شب بسترى شدم
البته اول فرستادنم بلوک زایمان براى چک کردن فشار و پر کردن فرم بسترى
یعنى ١ ساعت بود که از روز ٢ شهریور گذشته بود که بسترى شدم

اولش رفتم توى یه اتاق ٤ تخته
اصلاً احساس خوبى نداشتم
کلافه بودم
استرس داشتم
خونمون کامل مرتب نشده بود
وسایل دخترم از آلمان نرسیده بود
و تازه مهمتر از همه این بود که ١٧ روز مونده بود به تاریخى که دکتر داده بود
اون شبو با حال مسخره اى گذروندم
یه کم با وایبر با شوهرم حرف زدم
یه کم عکساى تبلتمو دیدم و مرور خاطرات شد
ولى به زور ساعت ٥ صبح خوابم برد
سارا کوچولوى من ٤ شهریور ٩٣ به دنیا اومد...خدایا ازت ممنونمممم☺️😘😍
صبح ساعت ٧ دکتر شهاب الدینى اومدنو و اصلاعاتمو خوندن و فشارم کنترل شد و بهم گفتن که سزارین میخواى یا طبیعى و منم گفتم طبیعى
بعد گفتن پس اگه فشارت کنترل بشه میفرستیمت خونه تا دردات شروع بشه

صبح به پرستارا گفته بودم اتاق خصوصى میخوام
برام اتاق خصوصى رزرو کردن و ساعت ١٠-١٠/٣٠ بود که رفتم تو اتاق خصوصى
اونجا احساس بهترى داشتم
ولى بازم دلم میخواست مرخص بشم
البته یه کمم جو گیر شده بودم و میگفتم پس کاش حالا که بسترى شدم سزارینم کنن و زود ببینمش...
ولى بازم ترس از جراحى و ترس از مشکلاتى که ممکن بود سزارین برام داشته باشه منو میکشید به سمت طبیعى...
واقعاً نمیدونستم قراره چه اتفاقى بیفته
یه سرى مدارک ازمون میخواستن
دفترچه ى بیمه ام هم تموم شده بود
به شوهرم زنگ زدم و گفتم من رفتم تو اتاق خصوصى و حالم بهتره ولى. یه سرى مدارک میخوان و باید بیاى دفترچه ام رو هم ببرى براى تمدید
شوهرم خونه ى مامانم اینا بود
شوهرم و مامانم اومدن بیمارستان
مامانم موند پیشم و گفت کنارت میمونم تا تنها نباشى
سارا کوچولوى من ٤ شهریور ٩٣ به دنیا اومد...خدایا ازت ممنونمممم☺️😘😍
اون شب هم موندم بیمارستان و خوشحال بودم که مامانم کنارمه صبح روز ٣ شهریور دکتر مغازه اومدن بالاى سرم و فشارم کنترل شد و گفتن که اوضاع رو به راهه و میتونم مرخص بشم...
دهانه ى رحمم و لگنمم معاینه کردن و گفتن شرایطتت براى طبیعى عالیه و چون قدت بلنده میتونى راحت طبیعى زایمان کنى و لگنت هم عالیه...
بعد گفتن قبل از مرخص شدن برو ان اس تى بده تا خیالمون راحت بشه
منم رفتم که ان اس تى بدم و مرخص بشم
مامانم وسایلو جمع کرده بود و شوهرمم منتظر بود تا از بخش دستور مرخصى بره به سیستم و پول رو پرداخت کنه تا مرخص بشم
منم رفتم سمت بلوک زایمان تا ان اس تى بشم
خیلى خوشحال بودم
رفتم توى بلوک زایمان و منتظر شدم تا نوبتم بشه براى ضربان قبل و حرکت فسقلیم
همون موقع یه خانومى اومد که ٣٨ هفته بود و صبح که میخواسته بیاد توى درمانگاه بیمارستان سر خورده بوده و افتاده بوده روى زمین با شکم و از درمانگاه فرستاده بودنش بلوک زایمان تا چک بشه شرایطش و اگه لازمه زایمان کنه
سارا کوچولوى من ٤ شهریور ٩٣ به دنیا اومد...خدایا ازت ممنونمممم☺️😘😍
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز