38هفته و 2روز از بارداریم میگذره. شوهرم به خاطر پروژه ای که این هفته 5شنبه برای پایان نامش قراره ارائه بده هر روز زودتر از 10شب نمیاد خونه . دکترم 5شنبه وقت سز داد یادم افتاد شوهرم نیس روز ارائه ی سمینارشه . گفتم نمیشه .به دکترم گفتم دوست دارم طبیعی زایمان کنم اونم گفت احتمالا تا آخر این هفته دردت بگیره. منم توی خونه درست نیس تا 10 شب هر روز تنها بمونم وقتی هم بهش گفتم مامانت بیاد بمونه پیشم گفت پس داداش و بابام چی میشن نمیتونه بیاد خانواده خودت بیاد. خانواده منم سرشون خیلی شلوغه و وقتی شوهرم تنهام میذاره یه نفر از خانواده خودش باید بیاد پیشم. اینا ذره ای احساس مسئولیت نمیکنن.دیروز که تا نصف شب تنها بودم زدم سیم آخر اومدم خونه بابام اینا. گفتم تا زایمانم خونه نمیام. اونا هم از خدا خواسته مامانش زنگ زد گفت چه تصمیم خوبی گرفتی! تا زایمان تنها نیستی .درحالیکه خونه مامانمم تنهام و فقط از حرصم اومدم اینجا. از وقتی اومدم شوهرم یک بار هم سراغمو نگرفته فقط قبل اومدنم گفته بود به بچه ی من چیزی بشه همیشگی میفرستمت خونه بابات! ازش نفرت دارم و حتی دوست ندارم زمان زایمانمو بدونن و بچه رو ببینن. چون بعد زایمان تازه پیداشون میشه فقط فکر بچن. یعنی سختیاشو من بکشم اونا کیفشو بکشن. وضعیت روحیم خیلی بده و از بس گریه کردم چشمام باز نمیشه . شوهرم منو سخت ترین روزام تنها گذاشت فقط از خدا میخوام که سخت ترین روزهاش اونو تنها بذاره :((((((((