من دختردوسالمو بردم گذاشتم مهد چون بخاطرمدرکی که واسه شغلم باید میگرفتم باید میفتم دوره جدیدو کلاس دوروز رفتم نشستم تومهد کناربچم دیدم اصلا برنامه خاصی ندارن بچه هاولن انگارتوکوچه یه سفره بازمیکردنوغذاشونومیخوردنو بعدبازی یه دونش همسن بچم بود خیلی کز وگوشه گیربود یه ÷سر 5ساله روگذاشته بودن همش گریه میکرد ومامانشومیخواست کسی نمیرفت ساکتش کنه من دلم سوخت رفتم کنارش مربی مهدگفت باید خودش ساکت شه باید عادت کنه یه هفته گریه میکننوبعد عادت میکنن ازمنم خواست بچموبزارم تومهدوبرم یک ساعتی نشستم توراهرو ÷شت درمهد بچم هی گریه میکرد هی ساکت میشد توبغلشون بود بعد رفتم خونه وهی زنگ میزدم اخرش که رفتم دنبالش وقتی وارد شدم بچه دوسالم بامن قهربود نگاهمم نمیکرد ولی ساکت شده بود وگریه نمیکرد اوردمش خونه دیدم چشاش شده کاسه خون ÷لک بالاش متورم شده 50 تومن هم داده بودم به سر÷زست مهد ولی دیگه نبردمش