تک پسر بود با موقعیت عالی اجتماعی مالی شغلی ظاهری اخلاقی ، دختره هم دکتر بود ته تغاری یه خانواده خیلی خوب و اسم و رسم دار ... سه چهار سالی زندگی کردن دختره گفت طلاق میخوام چون پسره هر روز به مادرش زنگ میزنه سر میزنه
هر چی نصیحتش کردن که الان چی از زندگیت کم شده مگه و نکن این کار رو قبول نکرد ، که نه این مرد به حرف من نیست همه خواهرام رئیس خونه شونن
خلاصه طلاق گرفت بعد کلی برو و بیا و اصرار
چند سالی گذشت و پسره ازدواج کرد
اون دختر ازدواج نکرده ولی به دوستش که دخترعمه ام باشه می گفته اشتباه کردم غد بودم الکی زندگیمو به هم ریختم