پدرو مادر من از بس با دیگران خوشن من برم خونه شون انگار صد پشت غریبه ام من چند ساله خونه هیچکی نرفتم درسته تنهایی سخته ولی نمیتونم نگاهها و رفتارهایی که ازارم میده رو تحمل کنم تو شهر غریب زندگی کردم خسته ام توان تحمل رفتارهای دیگران رو ندارم مخصوصا خونواده ها و فامیلای ما که پسر دوستن. بعضی وقتها به دختر داییم حسودیم میشه چون مادر نداره که ازارش بده و ازاد و رها زندگی میکنه ولی پدرو مادرم هروقت میان خونه ما همش از دیگران و پسرو عروسش و نوه اش تعریف میکنه معلومه باهم خوشن من چرا برم؟ وقتی تحویلم نمیگیرن وقتی تو جمع شون غریبه ام. مادرو پدرم از زمانی که من بچه بودم واسه دیگران وقت گذاشتن منو نمیدیدن منم تنها بزرگ شدم گوشه گیر بار اومدم پشتمو خالی کردن درست مالی کمکم میکنن ولی فرق میزارن منم از وقتی ازدواج کردم خیلی کم رفتم خونه شون الانم چند ساله کلا هیجا نمیرم پدر شوهرو مادر شوهرم فوت شدن . کلا جایی نمیریم شوهرم بعضی وقتها با برادراش تلفنی حرف میزنه ولی من با هیچکی ارتباط ندارم فقط مادرو پدرم خودشون میان خونم من نمیرم خونه شون . وقتی منو نمیبینن واسه فامیل وقت میزارن منم خودمو کنار میکشم بزار با اونا خوش باشن.