یاد خودم افتادم اونروز ک بیبی مثبت شد تو اسمونا بودم اون شب خیلی شب خوبی بود خاهرم پیشم بود
روز بعد رفتیم ازمایش همسرم گفت از کار برگردم میرم جوابو میگیرم یهو دیدم ب خاهرم پیان داد ک منفی شد چطوری بهش بگم😭😭😭😭😭😭واتفاقادخاهرم دستش بند بود و خودش گف ببین کی پیام داد خوندم و خشکم زد چه روز بدی بود شوهرم امد چشاش بس که گریه کرده بود پف داشت
از اون روز دیگه دلم از سنگ شد دیگه حالم از هر چی دکتر و ازمایش و ..بهم خورد همه اعتقاداتمو از دست دادم